مَنِ رَها...

یِ روزی اوج میگیرم...یِ روز در همین نزدیکی...

نُچ!!!

اه...همش مهمون میاد خونمون برا تسلیت...منم حوصلشونو ندارم...بابا هم میگه بیا ی سلامی بده لااقل زشتههه...

الانم مهمون داریم اما هنو نرفتم مامان گفته بهشون ک من خوابم:-D حالا بزا بیدار شم بعد میرم...

داشتیم مرلین میدیدیم گودزیلامونم داش تکرارشو میدید شب هم دیده بود...ی جا صحنه داشت...گودزیلا جان چند ثانیه قبل صحنه سرشو گذاشت رو زمین چشماشو همش باز و بسته میکرد ک مثلن خوابم میاد چند ثانیه بعدم کلن پرید خوابش...

حالا جو هم سنگین...همه عذا دار...من ب زور جلو خودمو نگه داشته بودم ک نخندم ب حرکت این...ینی ی وضعی در حال منفجر شدن بودم از خنده:))))))) البته بروز ندادم:-D

بگذریم...

ادم ک میاد درس بخونه همش مهمون میاد...نیا مهمون محترم ...نیا!!!

خُ گاهی ادم حوصله ی سری هارو نداره دیگه....

مخصوصن ک هر کی میاد یکم راجب پدربزرگ میحرفه و مامان جونم داغ دلش تازه میشه....الهی من بمیرم براش...

نکنین عاقا...نکنین این کارو....غصه مامان منُ ببشتر نکنین...

عاغا اگه من نخوام برم مهمونارو ببینم کیو باس ببینم?

نشسته بودیم ک یکی از مهمونا اظهار حال بدی کرد!!! گُف فشار سنج دارین عزیزم? گفتم اره ...گف بی زحمت بگیر برام فشارمو...

منم عصبی و بی حوصله...فشارسنجو اوردم الکی فشارشو گرفتم گفتم نرماله مشکلی نیس...با این ک پایبن بود اما بش نگفتم:-D

هیچی دیگه بنده خدا ضایع شد منم لبخندی از سر رضایت در دل زدم:)

الانم برم یکم ب درسام برسم...

یکی از مهمونایی ک الان حضور دارن بنده تنفر شدیدی از اوشون دارم...تموم سعیمو میکنم ک.نرم ببینمشون:|

خدایا مرسی واسه داشتن این اتاق ک توش ارومم...

مرسی واسه داشتن مامان و بابا و برادر...

خدا جون برام نگهشون دار....

+ نوشته شده در  20 / 12 / 1392برچسب:مهمون,گودزیلا,ساعت 18:5  توسط badbadak 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد