عیدی که حس نشد چندان, تموم شد...
کلا قرمزی تموم شد...کلا قرمزی ک 12,13 روز باهاش زندگی کردیم,خندیدیم, ذوق کردیم...تموم شد...
دلم برا کلا قرمزی و اواز خوندناش تنگ میشه...
دلم برا پسر خاله و مرامش تنگ میشه...
دلم برا فامیل دور یه عالم تنگ میشه...با این در اگر در بند در ماند, در ماند!!
دلم برا بچه ی فامیل ک میگف پستونککککک تنگ میشه...
دلم برا جیگر تنگ میشه تنگ میشه تنگ میشه...
دلم برا اقای گاوی تنگ میشه...
دلم برا پسر عمه زا تنگ میشه...
دلم برا دیوی گشاد میشه...
دلم برا نن جون و اقای معلم و دختر همسایه تنگ میشه...
دلم برا اقای همساده...تنگووو میشه...له له َم...داغونم کرد:-D
دلم برا دوره و شوره تنگ میشه...دلم برا بَبَیی تنگ میشه...ای سی یو این مای دریمز... لیسین اند ریپیت اوری بادی...
دلُم تنگه دلم تنگه...
دلم برای آیِ مجری هم تنگ میشه...
موقع تموم شدنش یه غصه ی بدی گرفت دلم...
این روزا یه چیزی که حالمو خوب میکنه دریافت ای میل یا جی میل از دو تا آدمِ دوس داشتنیه.
دو تا ادمی ک با یاداوری این که میشناسمشون ذوق میکنم و دوسشون دارم و دلم براشون تنگ میشه.با این که از نزدیک ندیدمشون و حتی خیلی وقت هم نیست ک میشناسمشون. اتفاقی گذرم افتاد به وبلاگشون و خوندم و دوس داشتم و کم کم تموم آرشیوشونو خوندم و بیشتر دوسشون دارم.بهشون مِیل زدم و اونا هم خیلی گرم و صمیمی جاب دادن.فریبا و نیلوفر. که تصورم از فریبا یه دختر سفیدِ تو لباسی از خزِ یه خرگوشِ شیری رنگ و در جایی که تا چشم کار میکنه برفه:) همون سفید برفی:))))
و نیلوفر هم دختری سر تا پا آبی ک حتی تو تصورم پوستش هم آبیه:)))
و من واقعن خوشحالم از اشنایب با این دو موجودِ دوس داشتنی که کلن حس میکنم همیشه یه لبخند گُنده رو لباشونه. دوس دارم بیشتر باهاشون اشنا شم و بیشتر دوست باشیم اگه لایق باشم برا دوستی با اونا.
دوستای نویسنده ی عزیزم دوستتون دارم:)