مَنِ رَها...

یِ روزی اوج میگیرم...یِ روز در همین نزدیکی...

میخوام غُُر بزنم....

دلم میخواد غر بزنم....از در و دیوار گله و شکایت کنم...فحش پاستوریزه ای بدم فقط جهت خُنَکیِ دل خودم...دلم میخواد داد بزنم....پیشونیم درد داره...چشمام درد داره....دلیلش?! به قول تی وی: به نام خدا! گوشی موبایلم!!! انقدی الان حسای مختلف دارم که حس انفجار بم دست داده...دلم سورتمه میخواد و یه عالم جیغ و داد و فریاد و فحش و این صُبتا.دلم فیلم دلشکسته رو میخواد! دلم یکی رو میخواد ک کاری کنه ک بعدش بگم "سرزده,سرزده!" هییی...دنیا...مرامتو عشقه:| به قول آقای همساده داغونم کردی...له لهم!!! کی? نمیدونم...هذیون گوییه...تب ندارم اما...شاید روحم تب کرده! اکشال نداره!

 

 

+نه واقعن,چطور ممکنه?

+یه آدمِ جذاب پیدا شد:)

+ نوشته شده در  17 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 2:8  توسط badbadak 

خسته نوشت...!

شرطی شدم به بد بودن این روزا...به این که حتمن باید چشمام تر باشه...باید بینیم سرخ باشه...دور چشمم پف کرده باشه...به این که شبا از خواب بپرم...به این ک مث دو سال پیش باشه...چرا نمیخوام بفهمم...ک عوض شده...همه چی...من ...تو...گوشیم حتی!!! حتی من هیچ ازت خوشم نمیاد...اما...شرطی شدم..ب فکر کردن اشتباهی...ب تظاهر... دیشب میپرسیدن دوس داری گربت کجایی باشه.گفتم شیرازی.تنبل باشه و خوابالو...ریلکس و راحت....یه رگه شیرازی کم دارم حس میکنم.باید میبود.لازم بود برام. همیشه تو این هوا دلم قدم زدن میخواس.تنها.دستام تو جیبم باشه و کلاه سوشرتم رو سرم...چشمام رو کفشام باشه...خیابون پر باشه از ادمای مث خودم...ک مث من چشماشون نم داره...دلشون نم داره...ذهنشون نم داره.... درس خوندنم شده یکی بود یکی خیلییی طولانی نبود.خدا بخیر کنه...همه چی رو...مگه تقصیر منه? مگه من فقط دلم میخواد زندگی کنم!? شاید هر کی بخونه بخنده...ک من تا ب حال نتونستم برا دل خودم پیاده روی کنم تنها...ک اجازه ندارم جز برا کلاسام تنها برم بیرون...خنده داره? نه? خنده داره ک زندگی کزدن رو تو اینا میبینم اما نمیشه...این که دلم میخولد خودم باشم و خودم.. تنها زندگی کنم گاهی...صبا غذای گربمو بش بدمو همونجور ک.دارم نازش میکنم چای تلخ پررنگمو با کیکی ک مامان برام فرستاده سر بکشم....ک بعدش به گلام اب بدم...با گلام حرف بزنم...قربون صدقشون برم...بعدشم برم سر درس و کتابام.... پس من کی قراره زندگی کنم? تا کی باید برا هر کاری جواب پس بدم? برا این ک.جرا صبونه نمیخورم.چرا برا نهار اشتها ندارم.چرا دور چشمام پُف کرده و دماغم قرمز شده...چرا بی حوصلم و اه میکشم.یا حتی چرا یهو شاد میشم... من میخوام برا خودم زندگی کنم...من باشم و گل و گیاهام...من باشم گربه ی سفید و چشم خاکستریم...من باشم و یه دوست عین خودم....ک کمی عاقل تر باشه فقط.... خدایا...میخوام زندگی کنم...جوری ک دوس دارم....توقع زیادیه? حرف زدن با "ز" خوبه.ادم همه درگیری هاش یادش میره. حس این اوا خواهریا بم دس میده.ازینا ک همس غیبت میکنن.محافظ گوشیَم دراوردم.این روکش نایلونیِ روشو.تازه میفهمم زندگی ینی چه:)) "ز" نمیدونس برادرش فردا صبه یا بعداز ظهر.با معادلات چند مجهولی حلّش کردم:-D بش میگم.زنده ای? میگه نه.یه مشت خل و چل جمع شدیم دور هم.والا:-D یه موضوع جالب ب ذهنم رسیده ک براش داستان بنویسم.جوششی بود! اصن ی وعضی:-D حالا ایشالا سر فرصت...موضوعش قشنگه به نظرم.فقط باس یه چیزایی رو یاد بگیرم! بولیز خواهرشو نشونم داد...از همونایی بود ک دوس داشتم...دلم نمیخواس دوس داشتنیام مال بقیه باشن...بولیز و شلوار خودشم نشونم داد...ابی بود....سبز هم بود...رنگش همونی بود ک دوس داشتم و باز هم به این فکر میکردم ک نباید دوس داشتنیام مال بقیه باشه....باید فقط مال خودم باشه... خواهرشون براشون گرفته بود...اون لحظه واقعن حسودیم شد...نه برا داشتن پیرهن چارخونه یا بولیز و شلوار ابی ک دوس دارم....برا این که کسی نبود ک ب یادم باشه...دوس داشتم من هم خواهر داشتم...ک سفر ک میرفت , اوردن یه سوغاتی خوب برای من هم جزو دغدغه هاش بود...ک با شوهرش میرفت و کلی مغازه رو برا پیدا کردن یه چیز خوب برا من زیر و رو میکرد... ک یه پیرهن میدید و من و توش تصور میکرد و میفهمید ک بم میاد یا نه...ک سلیقمو میدونست و حواسش بود ک چی دوس دارم و چی دوس ندارم...خواهر داشتم اگه, یکی دیگه بود ک جز مامان, میتونستم ب دلسوزی های مادرانش اعتماد کنم...ک عروسیشو ببینم...ک از دیدنش تو لباس عروس چشمام پر از اشک بشه و موقع رفتنش از خونه کلی گریه کنم و بغض داشته باشم...میدونم داداشی کمی ک بزرگتر بشه میتونه برام همینقد مهربوت و دلسوز باشه...اون دوس داشتنیامو میشناسه...سلیقمو میدونه...با این ک فقط 11 سالشه اما همیشه ب نظراتش راجب لباس و مو و ارایشم اعتماد میکنم...یا حتی راجع ب هر چیز دیگه ای...خیلی خوبه ک خوراکی عای مورد علاقمو میشناسه...از مدرسه ک برمیگرده برام لواشک میگیره...من داداشیو دوس دارم...کوچیکه هم خوبه...اما بزرگتره یه چیز دیگس...خدایا هوای همرو داشته باش,هوای خونواده ما رو هم همچنین...الان 03:05ِ...عجیب بی خوابی زده به سرم...
+ نوشته شده در  17 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:55  توسط badbadak 

مثلن یکی باشه,یکی دیگه هم باشه...خدا هم همراهشون باشه....

مثلن من باشم.مثلن تویی ک نه میدونم کی هستی و نه میدونم دلم میخواد کی باشی,باشی.مثلن امشب باشه.مثلن همینقد تاریک و شرد باسه.مثلن کلی لباس گرم پوشیده باشم.مثلن یه پلیور ابی نفتی پوشیده باشی.حالا فرض کن شال و کفشمم ابی نفتی باشه.فرض کن تو ماشین باشیم.مثلن پراید یا مگان نباشه! پشت فرمون باشی و من رو صندلی کناری سرم و تکیه داده باشم به صندلی و گرمای بخاری مستم کرده باشه!مثلن جلو عروسک فروشی ای ک دوس دارم نگه داری و چند دیقه بعد با یه خرس کوچولوی قهوه ای و پشمالو برگردی.مثلن بدونی تنها موندن تو ماشین و انتظارو دوس ندارم و زود بیای.مثلن بری برام ذرت مکزیکی بگیری.بدونی تو این سرما هر چقدم پاتوقو دوس داشته باشم بستنی بم مزه نمیده.مثلن نگران این نباشم ک مامان و بابا بدونن کحام و با کیَم.مثلن لوس نباشیم.مثلن عادی باشیم.معمولی باشیم.بدونی ک خستم و حوصله صدا ندارم.ساکت باشم.ساکت باشی.خمیازه بکشم.خمیازه نکشی.بعد خوابم بگیره.بعد یهو چشمامو باز کنم.بعد ببینم همش خواب بوده چون من که ازین شانسا ندارم!! +نوشته شده در دیشب!!! اما حالا... مثلن من باشم.تویی ک میدونم کی هستی هم باشی.وایسم رو به روت.زُل بزنم تو چشات...داد بزنم و بگم که ازت متنفرم....بعد چشای عسلیِ من بی تفاوت باشه...اروم باشه...چشای مشکیِ تو خیس شده باشه...از خیسیِ اشک برق بزنه...اما فقط نم شده باشه...هیچ اشکی نیاد رو گونه هات...نیادرو گردنت....نیاد رو یقه ی پیرهن چارخونت...چون نباید اشک بریزی...!!!! مثلن قول بده دیگه تو خوابمم نیای.زهر مارم میشه.میفهمی?!
+ نوشته شده در  15 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 10:37  توسط badbadak 

بباید تو رو پیدا کنم!

یه وقتایی هست که دستم میره سمت گوشیم.انلاکش میکنم و منو و کانتکت. اول تا اخر شماره هامو زیر و رو میکنم و دونه دونه ادما رو یادم میارم و صورتشون و تصور میکنم و یادم میاد خاطره های پررنگمون...بین اون همه شماره دلم میخواد یکی باشه ک دکمه کال رو بزنم و از اون ور خط بعد سه تا بوق و نه اهنگ پیشواز یا هر گونه صدایی از اپراتور یه صدای شیطون و شنگول جیغ بزنه سلام! دقیقن جیغ بزنه! بعد با هم حرف بزنیم و حرفامون بدون هر گونه تعارفی و دلی باشه..تو مکالممون چند تا کلمه ی دیوونه به کار بره. کلی خنده ی بلند داشته باشیم.کای جیغ و داد کنیم و اخر سر انقد خسته شیم ک فقد صدا نفسامون بیاد...وسط تلفن هیچ کی مزاحم نشه...دوس دارم ادمِ پشت خط یکی شبیه خودم باشه...بلد باشه دیوونه بازی...دوس دارم ادمِ پشت خط مهربون باشه...موهاش مشکی و بلند باشه...یا قهوه ای و موج دار و کمی بلند...ادمِ اون ورِ خط دختره...هم مهربونی بلده و هم جیغ و فریاد...دلم یه دونه ازین ادما میخواد...که دوستم باه...دوستش باشم....
+ نوشته شده در  14 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 18:45  توسط badbadak 

دخترِ خوب:-D

استاد فرمودند شب بخیر دخترِ خوب:)

و این گونه شد ک من خوش وقت گشتم

کاش همه معلما مثه ایشون بودن

والا ب خدا

+ نوشته شده در  14 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:40  توسط badbadak 

دوستای خووب.......

 

عیدی که حس نشد چندان, تموم شد...

کلا قرمزی تموم شد...کلا قرمزی ک 12,13 روز باهاش زندگی کردیم,خندیدیم, ذوق کردیم...تموم شد...

دلم برا کلا قرمزی و اواز خوندناش تنگ میشه...

دلم برا پسر خاله و مرامش تنگ میشه...

دلم برا فامیل دور یه عالم تنگ میشه...با این در اگر در بند در ماند, در ماند!!

دلم برا بچه ی فامیل ک میگف پستونککککک تنگ میشه...

دلم برا جیگر تنگ میشه تنگ میشه تنگ میشه...

دلم برا اقای گاوی تنگ میشه...

دلم برا پسر عمه زا تنگ میشه...

دلم برا دیوی گشاد میشه...

دلم برا نن جون و اقای معلم و دختر همسایه تنگ میشه...

دلم برا اقای همساده...تنگووو میشه...له له َم...داغونم کرد:-D

دلم برا دوره و شوره تنگ میشه...دلم برا بَبَیی تنگ میشه...ای سی یو این مای دریمز... لیسین اند ریپیت اوری بادی...

دلُم تنگه دلم تنگه...

دلم برای آیِ مجری هم تنگ میشه...

موقع تموم شدنش یه غصه ی بدی گرفت دلم...

 

این روزا یه چیزی که حالمو خوب میکنه دریافت ای میل یا جی میل از دو تا آدمِ دوس داشتنیه.

دو تا ادمی ک با یاداوری این که میشناسمشون ذوق میکنم و دوسشون دارم و دلم براشون تنگ میشه.با این که از نزدیک ندیدمشون و حتی خیلی وقت هم نیست ک میشناسمشون. اتفاقی گذرم افتاد به وبلاگشون و خوندم و دوس داشتم و کم کم تموم آرشیوشونو خوندم و بیشتر دوسشون دارم.بهشون مِیل زدم و اونا هم خیلی گرم و صمیمی جاب دادن.فریبا و نیلوفر. که تصورم از  فریبا یه دختر سفیدِ  تو لباسی از خزِ یه خرگوشِ شیری رنگ و در جایی که تا چشم کار میکنه برفه:) همون سفید برفی:))))

و نیلوفر هم دختری سر تا پا آبی ک حتی تو تصورم پوستش هم آبیه:)))

و من واقعن خوشحالم از اشنایب با این دو موجودِ دوس داشتنی که کلن حس میکنم همیشه یه لبخند گُنده رو لباشونه. دوس دارم بیشتر باهاشون اشنا شم و بیشتر دوست باشیم اگه لایق باشم برا دوستی با اونا.

دوستای نویسنده ی عزیزم دوستتون دارم:) 

+ نوشته شده در  14 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:33  توسط badbadak 

سیزده. خود را چگونه بدر کردید?!

صبح_من_درس_کباب_اش_نهار_خونه خاله_ما_اونا_اون یکیا!!_چای_بیست سوالی_بستنی_تخمه_شوکولات کاکایویی_بازی_سکه_سماغ_جارو_حکم_نامردی_اواز_12 شب_ خونه_سر خاک_ من تنها_ من اش_ من خوابم میاد!

این بود انشای من...سیزده....به در...بر وزنِ...کلاغ...پر....

+ نوشته شده در  13 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 18:18  توسط badbadak 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد