بدانی و بمانی....
گاه نَ فقط دلت,نَ فقط عقلت,بلکه تک ب تک سلول های بدنت میدانند ک باید رفت...نباید بود...نباید ماند...
اما میمانی...
نمیتوانی دل بکنی و بروی...
انسان است دیگز,خُل میشود گاهی,احساساتی میشود گاهی...انسانم دیگر...خل میشوم گاهی...احساساتی میشوم گاهی...
تو بگو "خاکستری"...تو بگو چرا من میدانم و میمانم...تو بگو چرا میدانم و نمیروم...
تو ک هستی...تو ک میبینی...او ک لحظه ب لحظه ی این مکانِ جغرافیایی را از حفظی...
میبینی خاکستری? فکرش را میکردی?:) خاکستری تو دوست خوبی هستی...با اینکه جان نداری...با این ک نفس نمیکشی...با این ک تنت سرد است اما من درون چشمان تیله ایِ طوسی رنگت دنیایی را میبینم...غوغایی را میبینم...انجا زندگی هست...نفس هست و تو دوست داشتنی هستی و تو مرا دوست داری همچنین...
خاکستری...
خبر داری ک? پدربزرگ دیگر نیست...ما برای حفظ ادابو رسوم یک کارهایی را نباید انجام دهیم! خب ک چه?! من هیچ وقت معنیِ یک سری رسم ها را درک نکردم...:|
بگذریم...خاکستری جان راستی برای هفت سین امسال رنگ شیری را انتخاب کردم...دقت کن...فقط شیری...دقیقن شیری...نَ کمی این طرف تر و نَ کمی ان طرف تر...یک شیریِ پررنگ و ارام و پاک...
با روبان هایی قهوه ای...خب ما عزاداریم خاکستری جانم...ما نمیتوانیم قرمز یا صورتی استفاده کنیم...
برای هفت سین یک فکر کوچکی ب کله ام زده!
مثلل سال پیش است اما با کمی تفاوت:)
خاکستری جان امسال سال اسب است...
کاش سالی مهربان و نجیب باشد مثل خود اسب:)
خاکستری ماهی هایمان را ندیده ای راستی:) یک روز نشانت میدهم...
خاکستری جان...بگذار همه بخندند ک مخاطبم تویی...من روزی را میبینم ک همه یا شاید هم بیشتر ادم ها خواهند فهمید ک تو از مخاطب خیلی هاشان بهتر بودی و هستی و خواهی بود...
خاکستری درس هایم جا مانده است:))))
دوستت دارم خاکستری;)
خدایت نگه دار...
خدایم نگه دار...
خدایشان نگه دار...
خدایتان نگه دار....
ممنونم خدا جان...سپاس...