مَنِ رَها...

یِ روزی اوج میگیرم...یِ روز در همین نزدیکی...

والا ب خدا...

نکن خواهر من...نکن...شاید من دلم نمیخوا....اه...

چقد فرق کردم من...تعجب برانگیزه...

چ احمقیَم من... تازه الان یادم افتاده ک چجور میشد پیچوندش...

ای خدا...این عقله سالمه من دارم???

ب درک اصن...مگه چی شد...

والا....

برم گوشیمو خاموش کنم عین ادم بکوب بشینم بدرسم ک شبم میخوام مرلین ببینم...

ببین صبح قشنگ ادمُ چجور خراب میکنیدا...خُ تقصیر خودمم هَس بس ک گاهی کُند ذهنانه!!!! دور از جونم...عمل میکنم...

والا ب خدا...

خدا جون شما ب من عقل و حوصله بده پول نمیخوام...پولُ خودش گیر میاد...یکم عقل و حوصله لدفن...

خدای مهربونِ بزرگ...

دوسِت دارم...ببخش بنده ی خوبی نبودم و نیسَم برات...

خواب قشنگی بود??? نبود??? نَمدونم والا....آن شرلی شده بودش

+ نوشته شده در  18 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 11:24  توسط badbadak 

صُب بخیر

سلام خدای مهربونم... صُب بخیر... چقد بعضی روزا میتونه قشنگ شروع شه حتی اگه شبش رو ب خاطر گلو درد نخوابیده باشی و فقط سر صُبی یِ ساعت خوابیده باشی... اما خُب...میشه دیگه:) مرسی خدا... ب بابا گفتم برام وقت دکتر بگیره...2 تا امپولو افتادم رسمن:((((((( برم کمی درس بخونم...باید بتونم این بار خوب بدم ازمونو...باید لااقل 7000 رو ببارم حتی اگه بیشتر نتونم...اما باید دوباره بیافتم رو 7000... خدا جونم دستمو ول نکن...دوسِت دارم....
+ نوشته شده در  18 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 9:23  توسط badbadak 

خدا جونم....

نمیدونم چرا همیشه باس ی جای کار بلنگه...

بابارو فرستادم برام روزنامه بگیره اما اونی ک میخواستم توش نبود انگار باس جدا میگرفتم...

کلی ضد حال خوردم...

اَ صُب گلوم افتضاح درد داره...همشم خوابم میاد...

فک کنم قراره مث دفعه پیش سرمای ناجوری بخورم...ایشالا ک نخورم حالا!!!

تنها چیزی ک منُ مورد ذوق!!!! قرار میده واسه سال جدید و عید کلاه قرمزیهه...عروسکای دیگه رو بیشتر از کلا قرمزی دوس دارم...

نمیدونم چرا یهو واسه ادم جذاب میشن ی سری چیزا...

گرسنمه...دلم هله هوله میخواد شدیدن اما خُ ب خاطر گلو دردم نمیشه...

صدا اذون میاد...

من طاقت دوری مامانمُ حتی برا ی روزم ندارم...دلم تنگش شده...

شب قراره با یکی بحرفم مثلن بم اطلاعات بده راجب کنکور و درس خوندن و اینا...

یکی از فامیلامون پسرش ب جا گشنمه میگف گشتنمه:-D یهو یادم افتاد

ب جا تشنمه هم میگف تشتنمه:-D

برم ی دوپینگ بکنم!!!! نمیدونم چ جور!!!! بعدش بیام بدرسم...

انگار مرتضی پاشایی حالش خوب نی...

خدا جون خودت کمکش کن...

و دیگر هیچ!!!

همینا بود دیگه!

دیشبم قشنگ بود:) باشه حالا نه خیلی اما بد نبود...

مامانی زوووود بیا...

خدا جون خودت هوای خونوادمو خونواده همرو داشته باش...

چاکریم خدا جونِ مهربونم...

+ نوشته شده در  18 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:33  توسط badbadak 

بگو پناه میبرم ب پروردگار ادمیان....از شر وسوسه نهانی ,انک وسوسه و اندیشه ی بد میافکند در دل مردمان.

بعضی لحظه های زندگی هم هستن ک قشنگن...ن ب خاطر اینکه دلیلی واسه شهدی هس....نَ...ب خاطر این ک غصه نیس...این لحظه های زندگی پر از ارامشه...پر از نفسای عمیق ک همش خداروشکر میکنم....ک همه سلولام خدا رو شکر میکنن و من از زندگی همین ارامشو میخوام...من عاشق ارامشم....هیجان هم خوبه....اما از نوع خوبش....نَ ارس و نگرانی و این صُبتا!

این هفته مرلین ندیدم کلن درگیر مراسم بودیم....

ی بار اومدم ظرف بشورم ک مامان خسته برمیگرده ذوق کنه...اون وقت 4 تا دونه ظرف 45 دیقه طول کشید !!!! در کل مدت شست و شو هم اب با فشار فوق العاده زیاد باز بود!!!! بابا میگفت تروخدا ول کن نمیخواد بشوری ب صدا اب حساسیت پیدا کردم....

خواستم بگم ادم باس گاهی ی کارایی رو دُرُس انجام نده ک بقیه تا اخر عمر اون کارو بت محول نکنن...بله...این جوریاس....ب این میگن اینده نگری....

مامان زن دایی حلوا درس کرده بود بسی هم خوشمزه بود بسی هم سپاس...

من عاشق لحظه های پر ارامشم...مرسی خدایا...مرسی خدای مهربونم....مرسیییی....مچکر....

باید سعی کنم در مواقع حساس ب احساسم غلبه کنم لامصب ی کارایی میکنه ادم بعدن پشیمون میشه...والا ب خدا...!

و خلاصه اینکه هوا خوبه...تو هم خوبی...منم بهتر شدم انگار!

اُخی....قراره کلا قرمزی بده...دوستش میدارم...

خعلی حس باحالیه بری دم کیوسک روزنامه بگیری بعد تو خونه ژسِ روزنامه خونی بگیری بعد همه هم تعجب کنن بعد تو هم فقط ی صفحه بخونی بعد پشت روزنامه بگیری بخوابی!!!!!!

بم گُف ک نقاشیامو بفرسم براش ببینه میشه ازشون استفاده کرد تو نشریه یا نه

منم منتظرم شنبه بگیرم نشریشونو ببینم حال و هواش چطوره ک اگه ب نقاشیام خورد بفرسم و درصد ضایع شدنم کم باشه!!!!!!

همین....

دارم شیمی میخونم...

ستایش داره امروز!!! مزخرفه اما دیگه از الّافی میبینم!

و دیگر هیچ!!

خدایا تو رو سپاس....

+ نوشته شده در  16 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 15:46  توسط badbadak 

خداای من بزرگترینه....

خوبه ک ادم حق انتخاب داشته باشه...حالا در هر موردی....

صبح میشه گفت ک زود بیدار شدم...یِ ربع ب 8 بود...

یکم زیست خوندم و بعد یکم با برنامم ور رفتم و رادیو گوش میکردم ک ی صدای فجیعی از اشپزخونه اومد...

در حالی ک قلبم تو دهنم بود دوویدم تو اشپزخونه و دیدم میز کلن برعکس شده :|

مامان رفته بوده رو صندلی ک پیچ صندلی باز میشه و میز و اینا همه چی برعکس میشه...

چند دیقه همین حور خشکم زده بود از نگرانی....اخه یعد قضیه فوت پدربزرگ خیلی نگران مامانم...

بعدش ک دیدم همه چی ارومه باز برگشتم تو اتاق...دیگه حوصله رادیو رو هم نداشتم اونم خاموش کردم...از امروز دارم سعی میکنم خوب درس بخونم....

کاش این هفته خیلی خوب بخونم و ترازم خوب بیاد و لا اقل کمی از نگرانی مامان کمتر شه....

حسِ عید نی....

حیِ خونه تکونی نی...

لباسامم اصن نمیدونم چطو شد گرفتم حس اونام نبود...

خلاصه دیگه شد دیگه....

الانم کف اتاقم پر از کتابه اصن یِ وعضیه....ی ورم لباسام پخشه.ینی انقد با سلیقم :|

مگه تقصیر منِ ک تمیزیِ اتاقم فقط 2 روز دووم میاره?? تقصیر منِ?? معلومه ک نه :|

دیروز رفتیم سر خاک.... ی خانومه بم گفت اگه مامانت خیلی بی تابی کرد یکم از خاک اون جا رو بریز پشت گردن مامانت:|

وقتی پسرا هستن دیگه دخترا ک نباید اونجا خرما و حلوا رو پخش کنن خب :|

+اهنگ "تو کنارمی" طالب زاده خیلی قشنگه...

+دیشب دختر خاله اینا منُ رسوندن خونه...گفتم شرمنده مزاحم همیشگی ام...شوهر دخی خاله گفت ینی دختر خاله هم.سوار ماشین شما میشه مزاحمه????

منم گفتم ک حالا ی تعارف الکی زدم جدی نگیر من و دخی خاله ازین حرفا نداریم خواهرمه

اونم گفت منم مثِ برادر شما   :-D

حالا دخی خاله همش گیر داده ک ب برادر بزرگترت احترام بزا.  :-D مامور مخصوص حاکم بزرگ میتی کمان!!!!??!!!!

بعد منم ک ذوق کرده بودم برا همه تعریف میکردم بابا میگه باس میگفت تو ام جا دخترم:))))))) نمیدونم منُ خیلی نی نی فرض کرده یا اونو بالابزرگ:))))

بعدم ک هی  اس میدادم ب دخی خاله ک مواظب داداااااااااااشم باش!

+ واسه این ذوق کردم ک من ارزوم بود برادر بزرگتر داشتم....ینی داشتم اما رفت پیش خدا .....قبل ب دنیا اومدن من.....اما همیشه عاشقش بودم و تو خلوت خودم باهاش حرف میزنم....

دلم برات تنگه داداشی سفارش منم ب خدا بکن.....

+ نوشته شده در  16 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 9:29  توسط badbadak 

خداای مهربون و بزرگ....عاشقتم...ممنونم....مچکرم....مرسی....

خدای مهربونم...

صدات کردم ُ صدامو شنیدی...

حالا با همون سلولایی ک اسمتو فریاد زدم و ازت کمک خواستم ازت مچکرم...

تو بزرگی...تو مهربونی...تو بهترینی...عاشقتم خدا...

با تمام وجودم ازت سپاس گذارم...با تمام وجود عاشقتم...

درسته اتفاق خاصی نیافتاده اما تا همینجا هم ممنون...خدایااااااا...ممنووووون....مچکر...

یه دونه ای....تکی...یگانه ای....بزرگی....

+وایبر هم چیز باحالیه:)

+ نوشته شده در  15 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 19:20  توسط badbadak 

خداااا

خیلی شاکیَم از این ک دخترم... ازینک هرچی اتفاق بده داره پشت سر هم برام میافته شاکیم ازینک سه سال زندگی نکردم ب خاطر ی اشتباه لعنتی از خودم شاکیم ک حماقت ب خرج دادم... ای خداااا من ک دارم با تمام وجودم صدات میزنم....کجایی پس...چرا کمکم نمیکنی... چرا همه چی رو رو ب راه نمیکنی.... خدایا من ک فقط ترو دارم... من ک تنهام و فقط تو میتونی هوامو داشته باشی... من ک دلم گرفته و تو باید پیشم باشی باهام باشی بگی غصه نخورم... ای خدااا....ای خدای مهربونم....این چ دردیه هر چند وقت ی بار میافته ب جون روحم و نابودم میکنه و مثه خوره تمام بدنمو میخوره.... از دیروز عصر.هیچی نخوردم...خیلی هم گشنمه...خیلییی....اما اشتها ندارم...اتفاقن غذای مورد علاقمم داریم... اما اشتها ندارم....حارم بهم میخوره از حماقتم... خدایاااااا من دارم صدات میکنم....میشنوی? کجایی خدای مهربونم? کجایی خدای بزرگم.... خدایا باید باشی...باید کمکم کنی....خواهش میکنم....
+ نوشته شده در  15 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 12:0  توسط badbadak 

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا....هست....

یِ ادم چقد میتونه...چقد میتونه...اِم....چی?

چی باشه?

نمیدونم اسمشو چی بزارم...

خودخواهی?

عقل?

مصلحت طلبی?

ایا?

پس من چی کار کنم...

چ جوری این خودمُ اروم کنم...

با چه توجیهی...

معلومه ک بی اهمیت نیست...

خب تابلوءِ

اگه بود این جور نمیشد

اما پس خب ک.چی?

یعنی زندگی ِ یِ ادم انقد بی ارزشه?

ک ارزشِ عوض کردن یِ تصمیم رو نداشته باشه...

ادمی کِ...ادمی کِ یِ روز....یِ روز چی اخه?!

برا چی باید بنویسم...حتی نوشتنشم سخته...حتی نوشتنشم پیاده روی رو اعصابه...

کاش گاهی...فقط گاهی...فقط در مواقع اضطراری قادر ب خوندنِ ذهن هم بودن....

کاش میشد فهمید تو ذهنش چی میگذره...

بعضیام هستن با دس پس میزنن با پا پیش میکشن...

نمیدونم والا...

خدای مهربون...ببکار بودی ما ادمارو افریدی واسه ازار دادن هم?

ما ک نَ خیری برا هم داریم و نَ بنده های خوبی برا تو هستیم...

پس اخه ب چ درد میخوریم...

خدایا تاوان خراب کردنِ زندگیِ کسی چیه?

سنگینِ?

مهم نیس?

اگه مهمه و سنگین پس ما ادما چرا انقد بی اعتناییم?

مگه میشه انقد بی اعتنا بود...

مگه میشه انقد دلسنگ و دل سرد بود...

خدایا...

با تمام وجودم صدات میکنم...

با تک تک سلولایِ درموندم کمک میخوام ازت...

معجزه میخوام ازت...

قول میدم...قسم میخورم بشم همونی ک تو میخوای...اما کمکم.کن...

با همه وجودم کمکتو میخوام...

با همه وجودم داد میزنم و صدات میکنم...

جز تو هیچکی قادر ب کمکم نیست...

ای خدای بزرگ...ای خدای مهربون...ای کسی ک از رگ گردنم بم نزدیک تری...

کمکم کن...

با همه وجودم بت نیاز دارم...ب کمکت...ب حس کردنت...ب ارامشت....

اصن منُ ببر پیش خودت...

میخوام تو بغلت گریه کنم...

من ادمارو دوس ندارم...

دوس داشتم ادم نبودم...

دوس داشتم میتونستم تو بغلت گریه کنم...

مگه نَ اینکه تو خیلی مهربونی و خیلی دوسَم داری حتی اگه خیلی بد بودم...

خدا جونم...کم اوردم...عاجزم....درمونده شدم...دیگه نمیدونم چطوری بگم جز با صدای دلم...

پس صدای دلمو گوش کن...

من زندگی میخوام...اگه نمیشه ارامش ابدی میخوام...ک بیام پیشِ خودت...

ک گله تک تک ادمارو بت بکنم...ک بت نشونشون بدم و تو ببخشیشون...

اما من هنوز نبخشیدمش...هنوز نمیتونم ببخشمش....

ای خداااا.....فقط ترو دارم....

ب فریاد دلم برس....

+ نوشته شده در  15 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 9:53  توسط badbadak 

389 تا بازدید....اونوقت فقط 14 تا کامنت....

من سکوت میکنم. :|

+ نوشته شده در  14 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 21:9  توسط badbadak 

رابطه

تا حرف عشق میشه من میــــرم

 

من سخت از این حرفا دورم

 

منم یه روز عاشقی کردم ، از وقتی عاشق شدم اینجورم

 

دارو ندارم پای عشقم رفت

 

چیزی نموند جز ، درد نامحدود

 

این جای خالی که تو سینم هست

 

قبلاً یه روزی جای قلبـــــــــــم بود

 

 

این روزگار بد کرده با قلبم، کم بوده از این زندگی سهمم

 

دلیل می بافم برای عــــشق، برای چیزی که نمی فهمم

 

از آدمای شهر بیزارم ، چون با یکی شون خاطره دارم

 

به من نگو با عشق بی رحمی

 

من زخم دارم ، تو نمی فهمی

 

♫♫♫

 

غریبه ام با این خیابونا

 

من از تمام شهر بیزارم

 

از هرچی رابطست می ترسم

 

از هرچی عشقه من طلب کارم

 

همین که قلب تو مردد شد، در دل من خاطره ای رد شد

 

از وقتی عاشقش شدم ترسیدم،از وقتی عاشقش شدم بد شد

 

+ نوشته شده در  14 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 21:5  توسط badbadak 

خودخواه

اون خودخواهه.. خود خواه و نفرت انگیز... نفرت انگیز و چندش اور... کاش تا ابد حسم به اون همین بود... دلم میخواد داد بزنم و بش بگم ازش متنفرم... دلم میخواد بدونه ازش متنفرم... اون خود خواهه... خود خواهو نفرت انگیز... نفرت انگیز و چندش اور....
+ نوشته شده در  14 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 15:38  توسط badbadak 

سوال روانشناسی

قبلنا ی مدت این سوال روانشناسیا مد شده بود...

یکیشم این بود ک اگه دو نفر لبه ی پرتگاه باشن ک یکی دوسِت داره و دوسِش نداری و یکی هم دوسِش داری و دوسِت نداره و تو هم فقط یکی رو بتونی نجات بدی کدومو نجات میدی

من بعد مدت ها ب ی جواب رسیدن با این توضیح ک این دو نفر نمیتونن مامان و بابا و خواهر یا برادر باشن چون عشق ببن اینا با ادم دو طرفس نه ی طرفه و این جور ک این سواله میگه....

جواب من اینه ک کسی ک دوسم داره و دوسش ندارم و نجات میدم ب شرط اینکه بعدش کلن دست از سرم بردارت و دور و برم افتابی نشه

اونی رو هم ک دوسش دارم و دوسم نداره رو میزارم بمیره تا حالا ک مالِ من نشد مال هیچکی نباشه...

و ب این نتیجه رسیدم ک همچین ادم خود خواهیَم ...دیگه عقیده شخصیه خب...

کسی ک دوسش دارم و دوسم نداره همون بهتر ک از پرتگاه پرت شه پایین...کصافط عوضی...منُ دوس نداره???

حقشه تیکه تیکه شه بمیره....

چقد خوب فاش میکنه درون ادمُ این سوالا!

+ نوشته شده در  14 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 12:0  توسط badbadak 

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن...وین سر شوریده باز اید بِ سامان غم مخور....

گاهی انقد دلت میگیره ک حتی یه بسته گنده پفک نمکی از همونایی ک دوس داریُ ک بابایی برات میارع هم حالتو خوب نمیکنه...

خب مثه امروز...

گاهی چقد دلم از یکی میگیره...

خدای مهربونم اخه این مگه انصافه???

ک من....

بیخیال....

"دلم از عشق تو گیجه...تو سرم صدات میپیچه...خدا جونم":*

"درد این روزای بی تو ....با تو شیرین میشه اخر...نمیدونم ب چه علت...تو منُ نداری باور...."

"شراب تلخ میخواهم ک مرد افکن بود زورش...ک تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شور...."

دلم واسه حافظ و شعر و مشاعره تنگولید:-Bه

کاش امشبم ی خواب مث دیشب میدیدم...خیلی خواب خوشگلی بود...

ی نی نی دو ساله ک میشناسمش دیشب تو خواب همش تو بغلم بود و همش باهاش بازی میکردم و بم لبخند میزد و این لبخندش.برام دنیایی بود....

وسطای خوابم سردش شده :-Dبود الهی من قرلونش برم...محکم تر بغلش کردم و شال گردن شیری رنگمو پیچیدم دورش....چقدم کوچولو بود...ای جونم....

عاشقشم اصن....

اصن میمیرم برا نی نی...

مخصوصن این خوشگلا و مخصوصن دخملا!!!!

دارم هذیون میگم برم بخو:|ابَم

+ نوشته شده در  14 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:6  توسط badbadak 

سخنی از گودزیلامون: علم چندان ک بیشتر خوانی/ چون عمل در تو نیست نادانی:| همچین گودزیلایی داریم ما...بعله:| . . . بابا بزرگ مهربونم دلتنگتم... لطفن براش فاتحت بخونید...
+ نوشته شده در  13 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 22:47  توسط badbadak 

عجبا

توی دلم دارد یه جوری میشود...از همان جورها ک انگار دارند رخت میشورند...

خب من حق دارم شاکی باشم...

ک سه بارِ تمام بدون هیچ تردیدی قبول کردم حرفش را و اعتماد کردم و هر سه بار زد زیر حرفش...

خدایا....:-(

شب خواب "   " را دیدم...خیلی خواب قشنگی بود.....ب جز بعضی جاهاش...

همچنان در دلم رخت شسته میشود..:-(کاش تمام میشد.... خب خسته شدم از تحملش...

از صب فقط یک فصل زیست خوندم...

و من همچنان منتظر...

و باز هم منتظر...

و همچنان در انتظار:|

+ نوشته شده در  13 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 17:43  توسط badbadak 

چقد خوبه ک با اینکه چشاتو روی من بستی...تو چن تا خاطره با من هنوزم مشترک هستی...

مراسم سوم تموم شد...مردم از خستگی.....خیلی خیلی شلوغ بود...خدا بیامرزدت بابابزرگم...

 

تو اون گیر و دار دوستم اس زده ک میریم کنسرت تو ام بی:|ا...قضیه پدربزرگمو نمیدونس...بش گفتم و عذرخواهی کرد و تسلیت گفت...منم ک باز تنهام تو خونه...ی ربه رسیدم...

 

یکم میخوابم بعدش بیدار شم درس بخونم...باش بش ثابت کنم وقتی هَس میترکونم...

 

مامانی امروزم کلی گریه کرد...بمیرم براش...من جونم ب جونش بستس...حتی ی سر دردشم تحمل ندارم....

 

خدایا هواشو داشته باش:(

 

خدایا خودت کمکم کن...بزا هم مامانمو خوشحال کنم هم اینکه برگردم ب حالت قبل..

 

خدا جونم عاشقتم...ب حال خودم رهام نکن...دستمو ول نکن...

 

فعلن...

+ نوشته شده در  12 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 16:45  توسط badbadak 

...

اعصابم داغونه....حوصله سر و کله زدن با این گودزیلاهارو ندارم....

منو با اینا گذاشتن تو خونه ک چی اخه....

نمیتونم برم سر خاک چون باس اینارو نگه دارم....اه...

فرستادم برام بیسکوییت بگیرن صبونه بخوریم...

چن روزه اصن اشتها نداریم هیچکدوم....

مامان و خاله ها خالشون بهتره خداروشکر

گودزیلا میگه چرا همش گوشی دستته...اخه ب تو چه بچه پررووووو

همچنان نُ اعصاب...

تو این گیرو دار مامان گیر داده درساتو بخون...

دیروز تو دو ساعت ی صفحه هم نخوندم بس ک فکرم درگیر بود...

قلم احتمالن گند میزنم....اما کاش....بیخی....دمش گرم....

دیروز ک هیشکیو نداشتم و شدیدن احساس تنهایی میکردم بچه های وبلاگ محمد(ممل پشه) دمشون گرم بم دلگرمی دادن...

خوشحالم چنین دوستایی دارم...

مرسی خدا...واس همه چی

+ نوشته شده در  12 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 10:9  توسط badbadak 

شام

من و گودزیلاها خونه ایم...مامان خونه مادربزرگه...

 

بابا بیمارستانه...عمو اونجاس...اصن همه چی درهمه!

 

البته حال عمو خوبه...الان خبر رسید...

 

میخواستم برم بخوابم دیدم باب اسفنجی میده منصرف شدم...

 

این جا همچنان همه چی درهمه...

 

با برادر برا شام ی چی دُرُس کردیم زدیک تو رگ...خوب بود....

+ نوشته شده در  11 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 23:9  توسط badbadak 

مرسی ازش

مرسی ازش...مرسی...

ی سوال پرسید بعد ج دادم بعد میگم برا چی? میگه از رو کنجکاوی...

خُ کنجکاویِ قشنگی بود...

حالم کمی بهتره...مامانمم بهتره انگار...

خدایا ب هممون صبر بده....

خدایا هوای مامان بزرگم و بچه هاشو داشته باش....

+ نوشته شده در  11 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 19:55  توسط badbadak 

خدااا

شب رو هم دو ساعتم نخوتبیدم...همش از خواب میپریدم...مامان خونه مامان بزرگ بود....امروزم از صُب اونجا بودم...

 

اشکای مامانمو ک.میدیدم اشکای من مث ابر بهار میریخت...

 

ی ساعته ک برگشتم خونه....میخواستم بخوابم و بعدم درس بخونم...

 

تما انقد همه جام درد میکنه ک حتی نمیتونم.را برم...

 

مسافت بین خونه تا خونه مامان بزرگو دویدم تا برا مامان قرص ببرم...

 

انقدی ک تا رسیدم و قرصارو دادم ب مامان دیگه ولو.شدم....

 

الانم گودزیلا روانیم کرد...منم ک بی اعصاب....ای خدا...

 

+مرسی ازش...البته فقط ی دونه...تا هنو بقیه رو نَمرسی...:((

+ نوشته شده در  11 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 16:21  توسط badbadak 

پدربزرگم...

پدر بزرگمو از دست دادم....برا همیشه...دیگه نیس...صدا گریه مامان بزرگم یادم نمیره...میگفت برمیگرده....خاله میگفت پدربزرگ تنهامون نمیزاره...نمیزارا غصه بخوریم...

مامانم...هیچی نمیگفت..فقط گریه کیکرد...واقعن شکستم....عزیزام تو اون حال...

پدربزرگی ک دیگه نیس و واسه همیشه جاش خالیه....

خدا....

خدایا ب همه صبر بده....

خودم ب درک....تحمل دیدن غصه ی عزیزامو ندارم...

نمیتونم صدای بغض الودشونو بشنوم...نمیتونم چشمتی پر از غمشونو نگا کنم....

وایساده بودم جلو در...جا نبود...مامان بزرگ میگفت تروخدا خبر اومدن پدربزرگو بم بده....

میگفت داییا و بابا رفتن بیارنش....

ای خدا....

حالا دایی بزرگه فقط مثه کوهه...فقط اونه ک همه میتونیم بش تکیه کنیم....

فقط اونه ک غصه هاشو تو داش میریزه و با اون صدای مهربونش ارومم میکنه...

دایی جون دیگه بزرگ خونواده تویی....پدربزرگ رفت...پدربزرگ مهربونم رفت...

اونی ک همیشه نگران همه بود...نگران درسا...حتی رفت و امدا....

تا قبل بیماریش هر روز حداقل یِ بار ب تک تک بچه هاش زنگ میزد...

یادمه روزای تعطیل زنگ میزد و میگفت امروز خوب خوابیدین? خوش میگذره?!

پدربزرگ.مهربونم...رفتی...از دردا راحت شدی...اما اینجا همه تا عمر دارن غصه نبودنت باهاشونه....باهامونه....

میدونم ک جات تو بهشته ....

 

 

سفارش مارم ب خدا بکن...

+سرمو چشمام بس گریه کردم از درد داره میترکه....

+ نوشته شده در  11 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 8:14  توسط badbadak 

حماقت

هیچ حسی قشنگتر از ارامش بعد نوشتن نیس...

ی مدتیه...شاید طولانی....دارم در جا میزنم...شاید فقط دارم ادایِ زندگی کردن رو در میارم...اخه خب این زندگی نیس... 

نمیدونم واقعن باید چی کار کرد...

اون مدت کوتاه کلی شاد بودم بی دلیل خاصی... زندگی میکردم... نفس میکشیدم...صب تا شب خدا رو شکر میکردم...

هیچ وقت یادم نمیره ارامش اون موقع رو...

اما خب ب دست خودم خرابش کردم...شاید کار درستی بود...ینی اره بود...اما شایدم نبود...

خیلی اتفاقی...خیلی یهویی...جو گیر شدن شاید...اخه کار احمقانه ای کردم...پشت کردم ب ارامشی ک همه ی اون مدت کوتاه داشتم...

پشت مردم ب دلم...

زیاد عقلانی عمل نمیکردم اصن نمیدونم اون روز چرا ب حرف عقلم گوش کردم...

حماقت بود شاید...

و بعد اون روز زندگی برگشت ب قبل اون اتفاق...

و همون در جا زدن...

و همون نقش زندگس کردن رو بازی کردن...

دلم میخواس ی هندزفری بزارم تو گوشم و فقط را برم...شایدم تو خیابونای شلوغ...

دوس داشتم الان یکی ازین نی نی های فامیل اینجا بود ک کلی باهاش بازی میکردم...

از بازی کردن با نی نی ها ی عالم لذت میبرم...اون خنده هاشون...واقعن حس خوبی بم میده...

همین ک بدونی پاک ترین موجودایِ دنیان بت ارامش میده و دلت میخواد فقط با اونا بازی کنی و همه غصه ها و مشکلاتو فراموش کنی...

دلم اهنگ میخواث اما نمیدونم چ اهنگی...

دلم لک زده واسه مسافرت شبونه و اهنگ گوش کردن تو جاده....

هیچی درس نخوندم تا الان...

برم زیست بخونم یکم...

احتمالن امروز میرم و کیفو عوضش میکنم...خودش گفت ک میشه...

خدایا مرسی واسه هر.چی ک دادی و ندادی...

 

+ نوشته شده در  10 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 16:14  توسط badbadak 

مامان جونم

هیچی اندازه اینکه مامانت درکت کنه خوب نیس...

الهی من فدای مامان مهربونم بشم...:)

مامانی عاشقتم...مامانی ب خاطر تو هم ک شده این بار بیشتر تلاش میکنم...

یکی از دوستای مجازی.میس نرگسو.راجبه لاک زدن و فراموش کردن غم و غصه موقع نگا کردن بش نوشته بود...امتحان کردم...واقعن راسّه...مرسی واس یاد اوری میس نرگسوووو:)

برم سراغ درسام...

خدای مهربونم هوای همه ادمارو داشته باش مام بین اونا...:)

دوستِت دارم خدا جونم:*

+ نوشته شده در  10 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 10:59  توسط badbadak 

برف

امروز کلی زیر برف را رفتم.... رفته بودیم خرید با دختر خاله ک برف گرفتمون:) واقعا هوای قشنگی بود...سرمای هوا کمتر شده بود و موهامون با برف سپید .... انگار ادما حالشون خوب بود...شایدم من خالم خوب بود و اصن حواسم ب بقیه نبود... ی کیف گرفتم و بماند ک مادر اصن نپسندید و منم ب کل از کیفم نفرت زده شدم گفتم فردا بره پسش بده نمیخپامش! همه چی خوب بود تا وقتی ک کارنامه قلمو گرفتم...خب از همون موقع دست و دلم ب درس نمیره.... پیتزا زهر مارم شد... با اینکه گشنم بود اما از.گلوم پایین نمیرفت و همشم واس ناراحتی ب خاطر ترازم بود... سال پیش این تراز ارزوم بود اما الان خیلی پایینه برام...خستم...از همون موقع خستم... +دلمان دوستی قدیمی میخواهد و یک دفتر خاطرات ک ورقش بزنیم:-( خدایا...من چه مرگمه اخه... خدایا...دوستِت دارم...
+ نوشته شده در  9 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 22:57  توسط badbadak 

دراز کشیدم روی تختم...خیلی خستم...ی ساعتی میشه از امتحان برگشتم....

بارون میباره...صداش هواییم میکنه...از رعد و برق میترسم...مخصوصن ازین طولانیاش...

شب 4 ساعت خوابیدم فقط...

مامانُ فرستادم ب مذاکرات خونه خاله جان...! امیدوارم سربلند برگرده:-D

خواب و بیدارم...حس میکنم دارم هذیون میگم:|

بعضیا خیلی احمقن:| تا یکم اوج میگیری حسادت دیوانشون میکنه...دیدم ک میگم...خودشونو میزنن ب نشناختن...

عاشق ادکلنم...اصن بوی ی سری ادکلنا دیوونم میکنه...

الانم داره ی بوی خوبی میاد...

بویی ک خاطره یِ ی سفر رو برام زنده میکنه....

صدای بارون دیوونم کرد...عاشق بارونم...دلم میخواد برم وایسم زیر بارون اما مامان نمیزاره.میگه سرما میخوری!

دو سه سال پیش بود ک ی بار دور از چشمش رفتم تو حیاط زیر بارون! نیم ساعت بعد ک خیس اب بودم مامان ب زور منُ کشوند داخل خونه!!!!

ی بازه ی زمانی خاصی هر وقت دلم میگرفت بارون میومد...حس میکردم ی نشونس ک خدا داره بم میگه غصه نخور من ک هستم...

+ی نیم ساعت بخوابم بعدش میخوام با دختر خاله برم بیرون...اگه چیزی پیدا شه برا خرید!!!!

+ نوشته شده در  9 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 13:18  توسط badbadak 

گاهی2

گاهی ادم دلش تنگ میشود...نَ برای یک فرد...نَ ب خاطر آن فرد...فقط دلش تنگِ خاطراتی میشود ک با همان فرد داشت و فقط هم ب خاطر اسودگیِ خیال و ارامش ان موقع ها... دلمان بیشتر وقت ها اشتباه میکند ک دلتنگ کسی ست...دلمان بیشتر وقت ها دلتنگ لحظه ها و خاطره هاست نه انسان ها... +فردا صُب ازمون دارم...ی بار تا خود صُب بیدار بود واس ازمونش!!! نصف اون هم عرضه ندارم لا اقل تا 2 یا 3 بیدار بمونم:| عادت بدیه ک حتمن باید روز قبل ازمون همه درسارو مرور کنم.خُ مگه قبل.کنکور میشه همچین کاری کرد???? دلم میخواس جا گودزیلا کوچیکه بودم...همچین اروم خواب بود ک حسودیم شد... ادم هرچی بزرگتر میشه مشکلات و در گیری هاشم بزرگار میشه... دیگه ارامش.کمرنگ تر میشه.... البته بستگی داره... چقد بعضیا متفاوتن...متفاوتِ تکراری...نَ متفاوتِ خاص...متفاوتِ دوس داشتنی بودن خوبه...متفاوتِ خاص بودن قشنگه نَ متفاوتِ مثه همه بودن:| خدا جون هوامو داشته باش کمکم کن این بار هم...دستم ک تو دستته...رهاش نکن...ب حال خودم ولم نکن... تو ک باشی کافیه...پَی باش...بیشتر از همیشه... دوستِت دارم خدایِ مهربونم.ماچ:* +دختر خاله اس داد ک ازون شوکولایی ک دوس دارم برام گرفته...مرسی باشه!!!فردا حتمن خودمُ میرسونم بش:-D
+ نوشته شده در  9 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:27  توسط badbadak 

خواب

چند دیقه ای میشه اَ خواب بیدار شدم...کل بدنم درد میکنه:-( حس میکنم کلی کار کردم یا شایدم از 20 نفر کتک خوردم!!!! ینی دقیقن در همین حد نابودم!

خدایا باور کن حس درس نی:-( خُ چِ کنم مم اَ دستِ این درسِ لَنَتی....

تا فردا باس کلی کناب مرور کنم:|

برم ب کارام برسم....

+ نوشته شده در  8 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 15:25  توسط badbadak 

صبح پنج شنبِه...!!!

عجیبه...خوابم نمیاد:-B

هندزفری تو گوشمه و دارم رادیو میگوشم... رو تختم ولو میباشم و دو تا کتاب هم جلومه...

فردا امتحان میدارَم.:|

باس خوب بخونم امروزو...خُ اََ اون موقع دَس و دلم ب درس نمیره:|

فردا نمیخوام بقیه رو ببینم:|

شب خواب "ز" رو دیدم. دلم براش تنگ.بود تو خواب...تو خواب کمی حرفیدیم...هم کلاس بودیم!

برَم صُبونه بزنم با اینکه اَصَن میل ندارم:|

خدایا پشت و پناه همگی باش مام روش:-)

خدایا کمک.....

+ نوشته شده در  8 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 9:6  توسط badbadak 

کیک و چای و یِ دوست...!

دیروز ک.با گودزیلا ها تنها بودیم یهو حس کیک گرفتیم سه تایی! اومدیم با کمک هم کیک درست کنیم.  مثلن میخواستن کمکم کننا! بشون گفتم یکم اب پرتقال بگیرین واسه کیک نشستن خودشون ب پرتقال خوری:-D

هیچی دیگه منم برا اولین بار تک تک کارای کیکو خودم انجام دادم و ی کیک کاکایویی و پرتقالی فوق العاده خوشمزه حاصل شد:-D

دختر خاله رو هم دعوت کردم و یِ عصرونه دبش زدیم:-)

مامان ک رسید کُپ کرده بود:-D

هان.یادم اومد!! همه اینارو گفتم ک بگم گشنمه و دلم از همون کیکا با چای پر رنگ بسی تلخ میخواد و ی دوست ک تا خود صب بحرفیم...متاسفانه هیچ یک موجود نیس!

برم بخوابم...کاش بتونم فردا همه درسای قلمو مرور کنم....اصن حسِش نی...پایین 7000 شم مامان خیلی ناراحت میشه...دلم براش میسوزه...خیلی اذیتش میکنم:-(

اما عاشقشم ب خدا...خدایا سایه مامان و بابارو واس همیشه رو سر من و گودزیلاهامون نگه دار....

خدا جونم دوستت دارم.ماچ:)

+ نوشته شده در  8 / 12 / 1392برچسب:گودزیلا,ساعت 1:40  توسط badbadak 

گاهی...

گاهی مثه الان حالم بد میشه ... اصن وقتی تو این اتاق تاریک لعنتی ک دوسِش هم دارم هستم حالم بد میشه... دلم تنگ میشه...واسه ادما...واسه اشیا...واسه خاطره هام... گاهی دلم میخواد داد بزنم و ب بعضیا بگم ک چقد متنفرم ازشون. ک چقد دلم میخواس هیچوقت نبودن... گاهی مثه الان دلم میخواد ساعت ها زُل بزنم ب سقف و فکر کنم...غرق شم تو رویاهام...اما عذاب وجدان درسام این اجازه رو بم نمیده...:( امتحان دارم...میخوام مث تابستون رها باشم اما نمیتونم...حتی تو خواب تم اروم نیسَم...همش کابوس میبینم... خدایا میخوام بیشتر حِسِت کنم تو زندگی...میشه کمکم کنی? +چه خوش خیالم من درسام مونده:| +این آرتورِ احمق عاشق من نمیشه بعد میره عاشق اون گوین ِ سیا سوخته میشه:-D احمقه دیگه:-D البته من ب خاطر خودش گفتم وگرنه من میخوام ادامت تحصیل بدم:)) +داریم با دختر خاله راجب ادمی ک بشه باش عین ادم حرفید و کمک گرفت میحرفیم اِسی:-) +دلم بذا گوشی ِ قبلیِ عزیزم تنگیده...بَچَم تو کُماس:-B +دقیقن وختی دلت میخواد با یکی درد دل کنی هیشکی نی +من حتی با دوستامم در ارتباط نیسَم.حس تنهایی بم دس داد:|
+ نوشته شده در  8 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:23  توسط badbadak 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد