یِ ادم چقد میتونه...چقد میتونه...اِم....چی?
چی باشه?
نمیدونم اسمشو چی بزارم...
خودخواهی?
عقل?
مصلحت طلبی?
ایا?
پس من چی کار کنم...
چ جوری این خودمُ اروم کنم...
با چه توجیهی...
معلومه ک بی اهمیت نیست...
خب تابلوءِ
اگه بود این جور نمیشد
اما پس خب ک.چی?
یعنی زندگی ِ یِ ادم انقد بی ارزشه?
ک ارزشِ عوض کردن یِ تصمیم رو نداشته باشه...
ادمی کِ...ادمی کِ یِ روز....یِ روز چی اخه?!
برا چی باید بنویسم...حتی نوشتنشم سخته...حتی نوشتنشم پیاده روی رو اعصابه...
کاش گاهی...فقط گاهی...فقط در مواقع اضطراری قادر ب خوندنِ ذهن هم بودن....
کاش میشد فهمید تو ذهنش چی میگذره...
بعضیام هستن با دس پس میزنن با پا پیش میکشن...
نمیدونم والا...
خدای مهربون...ببکار بودی ما ادمارو افریدی واسه ازار دادن هم?
ما ک نَ خیری برا هم داریم و نَ بنده های خوبی برا تو هستیم...
پس اخه ب چ درد میخوریم...
خدایا تاوان خراب کردنِ زندگیِ کسی چیه?
سنگینِ?
مهم نیس?
اگه مهمه و سنگین پس ما ادما چرا انقد بی اعتناییم?
مگه میشه انقد بی اعتنا بود...
مگه میشه انقد دلسنگ و دل سرد بود...
خدایا...
با تمام وجودم صدات میکنم...
با تک تک سلولایِ درموندم کمک میخوام ازت...
معجزه میخوام ازت...
قول میدم...قسم میخورم بشم همونی ک تو میخوای...اما کمکم.کن...
با همه وجودم کمکتو میخوام...
با همه وجودم داد میزنم و صدات میکنم...
جز تو هیچکی قادر ب کمکم نیست...
ای خدای بزرگ...ای خدای مهربون...ای کسی ک از رگ گردنم بم نزدیک تری...
کمکم کن...
با همه وجودم بت نیاز دارم...ب کمکت...ب حس کردنت...ب ارامشت....
اصن منُ ببر پیش خودت...
میخوام تو بغلت گریه کنم...
من ادمارو دوس ندارم...
دوس داشتم ادم نبودم...
دوس داشتم میتونستم تو بغلت گریه کنم...
مگه نَ اینکه تو خیلی مهربونی و خیلی دوسَم داری حتی اگه خیلی بد بودم...
خدا جونم...کم اوردم...عاجزم....درمونده شدم...دیگه نمیدونم چطوری بگم جز با صدای دلم...
پس صدای دلمو گوش کن...
من زندگی میخوام...اگه نمیشه ارامش ابدی میخوام...ک بیام پیشِ خودت...
ک گله تک تک ادمارو بت بکنم...ک بت نشونشون بدم و تو ببخشیشون...
اما من هنوز نبخشیدمش...هنوز نمیتونم ببخشمش....
ای خداااا.....فقط ترو دارم....
ب فریاد دلم برس....