مَنِ رَها...

یِ روزی اوج میگیرم...یِ روز در همین نزدیکی...

بِ نامِ او کِ بزرگ است...(پست ثابت)

خوشحالم...خوشحالم ک شد ک بشه...خوشحالم ک هنوز در اوجِ شلوغیا دلیلی برای شاد بودن و راهی برا آروم شدن میشه پیدا کرد...

خوشحالم ک حس میکنم اینجارو حتی بیشتر از خرس پشمالو و سگ قرمز یا حتی پاستیل یا لواشک دوس دارم:-D

(اینُ گفتم ک ب عمق مطلب پِی برده بشه...)

وَ مَن بِ همین زودی اوج خواهَم گرفت...:)

:))

خدایا دوستت دارم واسه هر چی کِ بخشیدی...همیشه این تو بودی ک ازم حالم رو پرسیدی...

+ نوشته شده در  7 / 12 / 1398برچسب:,ساعت 13:11  توسط badbadak 

میخوام غُُر بزنم....

دلم میخواد غر بزنم....از در و دیوار گله و شکایت کنم...فحش پاستوریزه ای بدم فقط جهت خُنَکیِ دل خودم...دلم میخواد داد بزنم....پیشونیم درد داره...چشمام درد داره....دلیلش?! به قول تی وی: به نام خدا! گوشی موبایلم!!! انقدی الان حسای مختلف دارم که حس انفجار بم دست داده...دلم سورتمه میخواد و یه عالم جیغ و داد و فریاد و فحش و این صُبتا.دلم فیلم دلشکسته رو میخواد! دلم یکی رو میخواد ک کاری کنه ک بعدش بگم "سرزده,سرزده!" هییی...دنیا...مرامتو عشقه:| به قول آقای همساده داغونم کردی...له لهم!!! کی? نمیدونم...هذیون گوییه...تب ندارم اما...شاید روحم تب کرده! اکشال نداره!

 

 

+نه واقعن,چطور ممکنه?

+یه آدمِ جذاب پیدا شد:)

+ نوشته شده در  17 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 2:8  توسط badbadak 

خسته نوشت...!

شرطی شدم به بد بودن این روزا...به این که حتمن باید چشمام تر باشه...باید بینیم سرخ باشه...دور چشمم پف کرده باشه...به این که شبا از خواب بپرم...به این ک مث دو سال پیش باشه...چرا نمیخوام بفهمم...ک عوض شده...همه چی...من ...تو...گوشیم حتی!!! حتی من هیچ ازت خوشم نمیاد...اما...شرطی شدم..ب فکر کردن اشتباهی...ب تظاهر... دیشب میپرسیدن دوس داری گربت کجایی باشه.گفتم شیرازی.تنبل باشه و خوابالو...ریلکس و راحت....یه رگه شیرازی کم دارم حس میکنم.باید میبود.لازم بود برام. همیشه تو این هوا دلم قدم زدن میخواس.تنها.دستام تو جیبم باشه و کلاه سوشرتم رو سرم...چشمام رو کفشام باشه...خیابون پر باشه از ادمای مث خودم...ک مث من چشماشون نم داره...دلشون نم داره...ذهنشون نم داره.... درس خوندنم شده یکی بود یکی خیلییی طولانی نبود.خدا بخیر کنه...همه چی رو...مگه تقصیر منه? مگه من فقط دلم میخواد زندگی کنم!? شاید هر کی بخونه بخنده...ک من تا ب حال نتونستم برا دل خودم پیاده روی کنم تنها...ک اجازه ندارم جز برا کلاسام تنها برم بیرون...خنده داره? نه? خنده داره ک زندگی کزدن رو تو اینا میبینم اما نمیشه...این که دلم میخولد خودم باشم و خودم.. تنها زندگی کنم گاهی...صبا غذای گربمو بش بدمو همونجور ک.دارم نازش میکنم چای تلخ پررنگمو با کیکی ک مامان برام فرستاده سر بکشم....ک بعدش به گلام اب بدم...با گلام حرف بزنم...قربون صدقشون برم...بعدشم برم سر درس و کتابام.... پس من کی قراره زندگی کنم? تا کی باید برا هر کاری جواب پس بدم? برا این ک.جرا صبونه نمیخورم.چرا برا نهار اشتها ندارم.چرا دور چشمام پُف کرده و دماغم قرمز شده...چرا بی حوصلم و اه میکشم.یا حتی چرا یهو شاد میشم... من میخوام برا خودم زندگی کنم...من باشم و گل و گیاهام...من باشم گربه ی سفید و چشم خاکستریم...من باشم و یه دوست عین خودم....ک کمی عاقل تر باشه فقط.... خدایا...میخوام زندگی کنم...جوری ک دوس دارم....توقع زیادیه? حرف زدن با "ز" خوبه.ادم همه درگیری هاش یادش میره. حس این اوا خواهریا بم دس میده.ازینا ک همس غیبت میکنن.محافظ گوشیَم دراوردم.این روکش نایلونیِ روشو.تازه میفهمم زندگی ینی چه:)) "ز" نمیدونس برادرش فردا صبه یا بعداز ظهر.با معادلات چند مجهولی حلّش کردم:-D بش میگم.زنده ای? میگه نه.یه مشت خل و چل جمع شدیم دور هم.والا:-D یه موضوع جالب ب ذهنم رسیده ک براش داستان بنویسم.جوششی بود! اصن ی وعضی:-D حالا ایشالا سر فرصت...موضوعش قشنگه به نظرم.فقط باس یه چیزایی رو یاد بگیرم! بولیز خواهرشو نشونم داد...از همونایی بود ک دوس داشتم...دلم نمیخواس دوس داشتنیام مال بقیه باشن...بولیز و شلوار خودشم نشونم داد...ابی بود....سبز هم بود...رنگش همونی بود ک دوس داشتم و باز هم به این فکر میکردم ک نباید دوس داشتنیام مال بقیه باشه....باید فقط مال خودم باشه... خواهرشون براشون گرفته بود...اون لحظه واقعن حسودیم شد...نه برا داشتن پیرهن چارخونه یا بولیز و شلوار ابی ک دوس دارم....برا این که کسی نبود ک ب یادم باشه...دوس داشتم من هم خواهر داشتم...ک سفر ک میرفت , اوردن یه سوغاتی خوب برای من هم جزو دغدغه هاش بود...ک با شوهرش میرفت و کلی مغازه رو برا پیدا کردن یه چیز خوب برا من زیر و رو میکرد... ک یه پیرهن میدید و من و توش تصور میکرد و میفهمید ک بم میاد یا نه...ک سلیقمو میدونست و حواسش بود ک چی دوس دارم و چی دوس ندارم...خواهر داشتم اگه, یکی دیگه بود ک جز مامان, میتونستم ب دلسوزی های مادرانش اعتماد کنم...ک عروسیشو ببینم...ک از دیدنش تو لباس عروس چشمام پر از اشک بشه و موقع رفتنش از خونه کلی گریه کنم و بغض داشته باشم...میدونم داداشی کمی ک بزرگتر بشه میتونه برام همینقد مهربوت و دلسوز باشه...اون دوس داشتنیامو میشناسه...سلیقمو میدونه...با این ک فقط 11 سالشه اما همیشه ب نظراتش راجب لباس و مو و ارایشم اعتماد میکنم...یا حتی راجع ب هر چیز دیگه ای...خیلی خوبه ک خوراکی عای مورد علاقمو میشناسه...از مدرسه ک برمیگرده برام لواشک میگیره...من داداشیو دوس دارم...کوچیکه هم خوبه...اما بزرگتره یه چیز دیگس...خدایا هوای همرو داشته باش,هوای خونواده ما رو هم همچنین...الان 03:05ِ...عجیب بی خوابی زده به سرم...
+ نوشته شده در  17 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:55  توسط badbadak 

مثلن یکی باشه,یکی دیگه هم باشه...خدا هم همراهشون باشه....

مثلن من باشم.مثلن تویی ک نه میدونم کی هستی و نه میدونم دلم میخواد کی باشی,باشی.مثلن امشب باشه.مثلن همینقد تاریک و شرد باسه.مثلن کلی لباس گرم پوشیده باشم.مثلن یه پلیور ابی نفتی پوشیده باشی.حالا فرض کن شال و کفشمم ابی نفتی باشه.فرض کن تو ماشین باشیم.مثلن پراید یا مگان نباشه! پشت فرمون باشی و من رو صندلی کناری سرم و تکیه داده باشم به صندلی و گرمای بخاری مستم کرده باشه!مثلن جلو عروسک فروشی ای ک دوس دارم نگه داری و چند دیقه بعد با یه خرس کوچولوی قهوه ای و پشمالو برگردی.مثلن بدونی تنها موندن تو ماشین و انتظارو دوس ندارم و زود بیای.مثلن بری برام ذرت مکزیکی بگیری.بدونی تو این سرما هر چقدم پاتوقو دوس داشته باشم بستنی بم مزه نمیده.مثلن نگران این نباشم ک مامان و بابا بدونن کحام و با کیَم.مثلن لوس نباشیم.مثلن عادی باشیم.معمولی باشیم.بدونی ک خستم و حوصله صدا ندارم.ساکت باشم.ساکت باشی.خمیازه بکشم.خمیازه نکشی.بعد خوابم بگیره.بعد یهو چشمامو باز کنم.بعد ببینم همش خواب بوده چون من که ازین شانسا ندارم!! +نوشته شده در دیشب!!! اما حالا... مثلن من باشم.تویی ک میدونم کی هستی هم باشی.وایسم رو به روت.زُل بزنم تو چشات...داد بزنم و بگم که ازت متنفرم....بعد چشای عسلیِ من بی تفاوت باشه...اروم باشه...چشای مشکیِ تو خیس شده باشه...از خیسیِ اشک برق بزنه...اما فقط نم شده باشه...هیچ اشکی نیاد رو گونه هات...نیادرو گردنت....نیاد رو یقه ی پیرهن چارخونت...چون نباید اشک بریزی...!!!! مثلن قول بده دیگه تو خوابمم نیای.زهر مارم میشه.میفهمی?!
+ نوشته شده در  15 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 10:37  توسط badbadak 

بباید تو رو پیدا کنم!

یه وقتایی هست که دستم میره سمت گوشیم.انلاکش میکنم و منو و کانتکت. اول تا اخر شماره هامو زیر و رو میکنم و دونه دونه ادما رو یادم میارم و صورتشون و تصور میکنم و یادم میاد خاطره های پررنگمون...بین اون همه شماره دلم میخواد یکی باشه ک دکمه کال رو بزنم و از اون ور خط بعد سه تا بوق و نه اهنگ پیشواز یا هر گونه صدایی از اپراتور یه صدای شیطون و شنگول جیغ بزنه سلام! دقیقن جیغ بزنه! بعد با هم حرف بزنیم و حرفامون بدون هر گونه تعارفی و دلی باشه..تو مکالممون چند تا کلمه ی دیوونه به کار بره. کلی خنده ی بلند داشته باشیم.کای جیغ و داد کنیم و اخر سر انقد خسته شیم ک فقد صدا نفسامون بیاد...وسط تلفن هیچ کی مزاحم نشه...دوس دارم ادمِ پشت خط یکی شبیه خودم باشه...بلد باشه دیوونه بازی...دوس دارم ادمِ پشت خط مهربون باشه...موهاش مشکی و بلند باشه...یا قهوه ای و موج دار و کمی بلند...ادمِ اون ورِ خط دختره...هم مهربونی بلده و هم جیغ و فریاد...دلم یه دونه ازین ادما میخواد...که دوستم باه...دوستش باشم....
+ نوشته شده در  14 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 18:45  توسط badbadak 

دخترِ خوب:-D

استاد فرمودند شب بخیر دخترِ خوب:)

و این گونه شد ک من خوش وقت گشتم

کاش همه معلما مثه ایشون بودن

والا ب خدا

+ نوشته شده در  14 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:40  توسط badbadak 

دوستای خووب.......

 

عیدی که حس نشد چندان, تموم شد...

کلا قرمزی تموم شد...کلا قرمزی ک 12,13 روز باهاش زندگی کردیم,خندیدیم, ذوق کردیم...تموم شد...

دلم برا کلا قرمزی و اواز خوندناش تنگ میشه...

دلم برا پسر خاله و مرامش تنگ میشه...

دلم برا فامیل دور یه عالم تنگ میشه...با این در اگر در بند در ماند, در ماند!!

دلم برا بچه ی فامیل ک میگف پستونککککک تنگ میشه...

دلم برا جیگر تنگ میشه تنگ میشه تنگ میشه...

دلم برا اقای گاوی تنگ میشه...

دلم برا پسر عمه زا تنگ میشه...

دلم برا دیوی گشاد میشه...

دلم برا نن جون و اقای معلم و دختر همسایه تنگ میشه...

دلم برا اقای همساده...تنگووو میشه...له له َم...داغونم کرد:-D

دلم برا دوره و شوره تنگ میشه...دلم برا بَبَیی تنگ میشه...ای سی یو این مای دریمز... لیسین اند ریپیت اوری بادی...

دلُم تنگه دلم تنگه...

دلم برای آیِ مجری هم تنگ میشه...

موقع تموم شدنش یه غصه ی بدی گرفت دلم...

 

این روزا یه چیزی که حالمو خوب میکنه دریافت ای میل یا جی میل از دو تا آدمِ دوس داشتنیه.

دو تا ادمی ک با یاداوری این که میشناسمشون ذوق میکنم و دوسشون دارم و دلم براشون تنگ میشه.با این که از نزدیک ندیدمشون و حتی خیلی وقت هم نیست ک میشناسمشون. اتفاقی گذرم افتاد به وبلاگشون و خوندم و دوس داشتم و کم کم تموم آرشیوشونو خوندم و بیشتر دوسشون دارم.بهشون مِیل زدم و اونا هم خیلی گرم و صمیمی جاب دادن.فریبا و نیلوفر. که تصورم از  فریبا یه دختر سفیدِ  تو لباسی از خزِ یه خرگوشِ شیری رنگ و در جایی که تا چشم کار میکنه برفه:) همون سفید برفی:))))

و نیلوفر هم دختری سر تا پا آبی ک حتی تو تصورم پوستش هم آبیه:)))

و من واقعن خوشحالم از اشنایب با این دو موجودِ دوس داشتنی که کلن حس میکنم همیشه یه لبخند گُنده رو لباشونه. دوس دارم بیشتر باهاشون اشنا شم و بیشتر دوست باشیم اگه لایق باشم برا دوستی با اونا.

دوستای نویسنده ی عزیزم دوستتون دارم:) 

+ نوشته شده در  14 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:33  توسط badbadak 

سیزده. خود را چگونه بدر کردید?!

صبح_من_درس_کباب_اش_نهار_خونه خاله_ما_اونا_اون یکیا!!_چای_بیست سوالی_بستنی_تخمه_شوکولات کاکایویی_بازی_سکه_سماغ_جارو_حکم_نامردی_اواز_12 شب_ خونه_سر خاک_ من تنها_ من اش_ من خوابم میاد!

این بود انشای من...سیزده....به در...بر وزنِ...کلاغ...پر....

+ نوشته شده در  13 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 18:18  توسط badbadak 

سیزدهِ فریاد های بی صدا...

دو سال پیش بود..نه? من اینجا...اری...همینجا...روی عمین تخت و در همین مکان جغرافیایی دراز بودم و دختر عمه که به زور اورده بودمش اینجا تا فکر و خیال دقم ندهد پایین تخت بود...سوال های تین اِیجِری میپرسید و انقدر بی اعصاب بودن ک گفتم همه اش را از دختر خاله اش بپرسد... دلم نمیخواست حرف بزنم...همین که کسی دیگر جز من در اتاق نفس میکشید خوب بود...

نمیخواهم زیاد بنویسم از ان روزها تا هر وقت میخوانمش غم سنگینی در قسمتی از سمت چپ بدنم قلمبه شود و از درون مرا بخورد و زجر کش کند...

فقط خواستم بگویم نحسیِ 13 را برایم قابل لمس ساختی...همان شبی ک فردای شبی بود ک گفتم...همان شبی ک منتظر شب بخیرت بودم...همان شبی ک نیمه شب از خواب پریدم و پیامکت را دیدم و دنیذ روی سرم آوار شد...هیچ.وقت فراموشم نمیشود فریاد های بی صدای ته دلی ام ان موقع...نشستم روی تخت و بی صدا فریاد زدم تا کسی بیدار نشود از صدایم و دلیل بی قراری ام را نپرسد...تا خود صبح گریه کردم... فردایش در مدرسه خودم را در اغوش "ز" رها کردم و گریه کردم و همه چیز را گفتم..نه...دیگر نمینویسم ادامه اش را...همین قدر هم برای سرازیری اشک هایم کافیست...بیشتر نمیخواهم... فردا را ...نحسی اش را..برایم عوض کن,خب?

خاطره بده را پاک کن...اگر جای تو بودم به مولا همین کار را میکردم...

+ چه صبح,چه ظهر...از خواب ک بیدار میشم حسِ ژله ی سبز بودن دارم!!!

اینُ دیشب نوشتم اما دیشب نشد بزارمش الان میزارم!

+ نوشته شده در  13 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 10:13  توسط badbadak 

با چاشنیِ تهوع!!!!

عکسشو ک میبینم یه جور حس تهوع اور بم دست میده.نه که عمدی باشه.نه.اما خب ... حتی وقتی اون یکی عکس رو دیدم خودش هم فهمید حتی ک قیافه جدیدش زد تو ذوقم... اصن دوس نداشتم... مهم نیست...به منم ربطی نداره... + دایی جان قول داد در فصل برداشت بچه گربه !!!!! یه دونه خوشگلشو برام بیاره... فقط بدیش اینه ک میافته برا حدود ی ماه قبل کنکور...حالا عب نداره...کل تابستونو به تربیتش میپردازم!!! میفرستمش کلاس زبان فرانسه و نقاشی با زغال و پیانو اینا...اوخی...پسر گلم:)))) :-D
+ نوشته شده در  12 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:55  توسط badbadak 

...

قبل تر ها با هم خوب بودیم.اخرین خاطره خوب بودنمان فکر کنم برای زمانی بود که من اول راهنمایی بودم و او دبیرستانی بود احتمالن! قبل تر ها با هم خوب بودیم.حالا سلام هم گاه میدهیم و گاه نه. شاید به خاطر خواب دیشب است که دارم مینویسم.شاید هم به خاطر خواب های قبلی. یادم است که هندزفری را بهم داد و دکمه ی پلی سی دی منش را زد. نام او اول اهنگ بود!!! خواننده درست هم نام و هم فامیل لو بود.تعجب کرده بودم. صدایش فرق داشت اما او گفته بود ک خودش است و من شاید باور کرده بودم.خب فکر کنم خیلی بچه بودم. بعد هم وبلاگش را نشانم داده بود. قالبش مشکی بود و یک گل رز قرمز وسط صفحه بود و شعرهایی هم در ان نوشته شده بود ک فکر کنم گفته بود شعر های خودش است. یا وقتی ک عکسم را گذاشت روی عکسی دیگر.من ان روزها چیزی از فتوشاپ نمیدانستم.من خیلی کوچک بودم. یک بار هم سوالی را در یک کتاب نشانم داد و با این ک حدس زده بودم سوال غلط است اما با ان حال حماقت کردم و جوابش را نگاه کردم و به او گفتم ک فلان گزینه است و او خندید!!! و همان کتاب را داد به من... یادم نمی اید ک ازش استفاده کرده باشم.انقدر خاک خورد ک الان هم نمیدانم کجاست. خواستم بنویسم ک بزرگ شدن را دوست ندارم.ما همان هاییم...فقط بزرگتر شدیم...فقط دیگر خیلی چیز ها را نمیفهمیم!!! خانه ی مادربزرگ بودیم.نمیدانم چرا عاشق بچه ها شده ام.سر و کله زدن با انها را به هر ادم بزرگی ترجیح میدهم.مخصوصن اگر ان بچه مو فرفری و بامزه با لب های غنچه ای و سرخ یا دخترکی با موهای موج دار و چشمان مشکی باشد.یا پسرکی با موهای لخت و نسبتن بلند. دلم میخواست بچه گربه ای داشتم.سفید و پشمالو.با موهای مجعد! کمی البته! با چشمانی مشکی یا توسی یا خاکستری. بچه گربه ای ملوس و با احساس.بچه گربه ای که خودش را برایم لوس کند و تنبل باشد و خوابالو باشد و هی در بغلم خوابش بگیرد و هی سعی کنم تکان نخورم ک عزیزکم بیدار نشود.هی نازش کنم و هی برایش روبان رنگی بخرم.هی ماساژش بدهم و هی برایش پاپیون های کوچولو بخرم. هی بوسش کنم و هی موهاشو شونه کنم و بشورمش. هی عاشقش باشم و هی براش لباس بخرم یا از مامان یا خاله بخوام براش لباس ببافن. من یه روز به گربه کوچولوی نازم میرسم,مگه نه?! یه روزی تو همین دنیا یه صحنه ای هست که توش من نشستم رو یه مبل ابی اسمونی ِ اسمونیِ خیلی اسمونی و رو ی دستم پیشی کوچولوم خوابیده و با دست دیگم نازش میکنم و به ظرف شیر خالیش نیگا میکنم و ته دلم ذوق میکنم ک شیکمو همرو خورده.و سعی میکنم اروم نفس بکشم و تکون نخورم ک پیشی جونم بیدار نشه.من عاشقش میشم.همین حالا هم عاشقشم. من اونو با خودم میبرم شیراز و با هم فال میگیرم از حافظیه و فالوده شیرازی میخوریم و تو تاکسیا اهنگای شاد شیرازی گوش میدیم و بعد با هم میریم همون رستورانه.بعد برات یه عروسک پارچه ای خوشگل میگیرم.بعد دو تایی یه عکس میگیریم.یکی هم تکی میگیری. چاپش میکنیم رو یه لیوان و میبریمش تو مطبم استفاده میکنیم:) پیشی من دوسِت دارم.قول بده بزرگ شدی تنهام نذاری و همیشه پیشم باشی.او حرفامو میفهمی,مگه نه? مهربون بودن.دوس داشتنی بودن.اولش سلام و احوال پرسی بود و بعدشم معرفی! گفت مامان فلانی, فلانی مامانم!!! پسر عمو هم به اخر اسم هممون یه خانوم اضافه میکرد.این جور وقتا ادم حس میکنه واقعن بزرگ شده.واقعن دیگه بچه نیس... گاهی خوبه و گاهی بد...بزرگ شدن مسیولیت میاره.من هیچ وقت دوس نداشتم سنگینی بار مسیولیت رو رو شونه هام... بالا تو اتاق ک بودیم با هم گپ زدیم...در تمام مدت همه لبخند میزدیم.هم موقع معرفی و هم موقع گپ زدنمون...از دخترش گفت و از موهای دخترش و از این که خیری وقته ما رو ندیده و گفتم ک موهای منم این جور بود و زد به تخته ک ماشالا الان قشنگه خیلی... مادرش هم بسی مهربون بود و خونگرم و معلوم بود ادمِ بفهمیه...کلی به مامان بزرگ میرسید و هواشو داشت...اخه ماملن بزرگ سرما خورده بود...درد داشت...پاهاش درد داشت...سرش درد داشت...قلبش درد داشت...حتی روحش به خاطر نبود بابا بزرگ درد داشت...میگفت سر خاک هر چی صداش کردم ک پاشه بیاد خونه نیومد...سخته...خیلی سخته...خدایا...همراهش باش...همراه همه باش... دخترک بامزه بود...به دلم نشست...بوسم کرد...شیطون بود...اروم نمیگرفت...دوسش داشتم...دلم براش تنگ شده.اگه امروز هم برم دیدنش حتمن اب نبات میگیرم براشون.
+ نوشته شده در  10 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 16:11  توسط badbadak 

توقع زیاد!!!

این توقع زیادیه ک دلم میخواد وقتی دارم اهنگ گوش میدم یهویی صداش قطع شه و یه شماره غریبه رو صفحه گوشیم بیاد و یهو یه جورِ خاصی بشم.بدونم این همونه ک میخواستم.همون اتفاق نو و جدید.ینی مطمین باشم.بعدش گوشی رو جواب بدم و یه صدایی ک اون ته مه های ذهنم آشنا باشه بگه سلام! و من چند لحظه نتونم خرف بزنم از سر ذوق و تعجب و بدون سلام بگم دیووونه دلم برات تنگ شده بود.این ادمِ پشت خط میتونه ی هم کلاسیِ قدیمی یا یه دوست یا همسایه باشه.کسی ک خاطره های قشنگ باهاش داشته باشم.کسی ک ترجیحن وقتی بچه بودیم با هم بودیم.وقتی حسّامون راس راسکی تر بود.توقع زیادیه ک دلم یه ادمِ جدید بخواد? ادمی ک مث من باشه.بدون اینکه بگم بدونه ک الان دلم میخواد باهاش حرف بزنم و گاهی هم بدونه ک باید خفه شه و فقط با سکوت پیشم باشه.... توقع زیادی نیس ک...این همه ادم تو این دنیا هَس.چی میشه مگه یه دونه حالا خوبِ خوب هم نه.یکم خوبش یهو بیاد تو زندگیم. دلم یه دوست میخواد ک.واقعن دوست باشه و واقعن دوست باشم و واسه هم مهم باشیم.این روزا خیلی خالیه جای دوست برام...برا منی ک فک میکردم بهترین دوستا رو دارم.اما نداشتم.شایدم خودم دوست خوبی نبودم.نمیدونم.به هر حال نشد و من الان یک عدد انسانِ بی دوستِ واقعیَم ک فقط یک عدد دختر خاله دارد و چار تا دوستِ الکی ک وقتی هم دیگه رو میبینیم زورکی لبخند میزنیم(حتی اینم نمیزنم گاهی) و به هم سلام میدیم و از کنار هم رد میشیم.همین.همین.اره همین... این توقع زیادیه ک بعد خوردنِ یه دونه یخمک.پرتقالی,یه دونه چیپس خلالی, یه دونه لواشک ازین مدل اب نباتیا,ی لیوان نوشابه , و یکم بادوم!!!!!! دل پیچه نگیرم و چاق نشم حتی?! بستنی با طعم کاپوچینو هم بود تازه !!!! توقع زیادیه?!!! نَ!!!. این توقع زیادیه ک تو یکم ادم تر باشی,مهربونتر باشی?!:-D این نوقع زیادیه ک تو این شرایط دلم سفر شیراز و مشهد میخواد?! اونم طولانیُ پشت سر هم... من اگه از کسی خوشم نیاد هیچ وقت نمیتونم حتی تظاهر ب صمیمیت کنم باهاش.بی ادبی نمیکنم اما فقط تحویلش نمیگیرم!!!! همیشه هم بابا سر این قضیه بم گیر میده ک چرا با بعضی مهمونا سرد رفتار میکنم انقد!!! خب نمیتونم.می فهمین???? خدایا کمکم کن پس فردا امتحان دارم:( 7000 ب بالا میارم.مگه نه?! هوم:)
+ نوشته شده در  6 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 1:51  توسط badbadak 

حقیقت

یِ وقتایی هَس ک هر چقدم جواب بدیِ یکی رو با خوبی بدی نمیفهمه و پر رو تر میشه.انتقام دقیقن واسه همین وقتاس. میخوام با پنبه سرتو.ببرم!

و یِ چیز دیگه.من میدونم ک تو عزیز نیستی برام.چون محاله این حسُ به عزیزانم داشته باشم.تو یه اشتباه هستی! فقط همین. برام مهم نیست!

خیلی حسِ خوبیه پی بردن به حقیقت:-D اصن ادم اروم میشه. 

+ نوشته شده در  5 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 10:17  توسط badbadak 

چی بهتر از این...

چی بهتر  این ک به استادی ک دو سال پیش دو روز با هم کلاس داشتین پی ام بدی و اون خیلی دوستانه جواب بده و به اسم کوچیکت صدات کنه و اهل تعارف نباشه و با این ک تا حالا ی عالم شاگرد داشته و موظف نیست دیگه بهشون جواب بده ازت عذرخواهی کنه ک یادش رفته پی ام ِت رو جواب بده...چی بهتر ازینکه ترو یادت باشه و حتی میزان آی کیو تو! 

باورت داشته باشه قد خودت.نه کمتر و نه بیشتر.بت روحیه بده.انگیزه بده.بهت بگه همین الان برو و بذنامه بریز و صبح با شوق از خواب بیدار شو واسه اجرا کردنش

ک برخلاف همه ی آدما بهت بگه یه هفته بعد نتیجه رو بهش بگی.چیزی ک هیچ وقت هیچ کس نفهمید چقد ب این پیگیری احتیاج دارم

این که حتی از غلط املاییم هم ازش خجالت نکشیدم.

اصن حالم خوب میشه.وقتی با ادمایی مث ایشون هم صحبت میشم

ایشالا سالم باشه و روز ب روز موفق تر بشه.ممنونم ازش.

پیش ب سوی.تغییری بزرگ:))))

+ نوشته شده در  5 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 2:57  توسط badbadak 

فکر نمیکردم ساعات پایانیِ 92 ب اون شکل بگذره...ب شکلی ک حتی از ذهن توهم   انگیز من!!! ب دور بود.جوری اروم و دوست داشتنی.انگار حال ها خوب بود.انگار جوری توافق بود.حال نمیدانم حسی بود یا عقلی.دلی بود یا مغزی.هر چه بود دلنشین بود و دوست داشتنی ک گذشت. سعی در عمیق کشیدن نفس هام داشتم تا تموم لذت ممکن رو از اون لحظات برده باشم...بوی بهار رو با هر نفس کلی میکشیدم تو شش هام!

 

 

 

لحظه ها و ثانیه ها سپری شد و برخلاف عادت همیشگی برای تحویل سال رفتیم خونه ی مادربزرگ.خیل ها بودن.خاله ها و دایی ها و عمو جان...مث هر سال واقعه خوندم...بعد تحویل سال ولوله ای شد تو خونه...همه در حال روبوسی و تبریک...

 

 

 

تبریک عمو جان ب من مزه داد...دستم رو گرفت تو دستش و دعام کزد...مرد مهربونیه...هم خودش هم خونوادش دوست داشتنی هستن...مادربزرگ هم رای قبولی کنکور دعام کرد...

 

 

 

چند لحظه بعد زنگ در خورد و خاله اینا اومدن...همین ک دختر خاله رو بغل کردم چشمام پر اشک شد...تموم سختیای سالی ک.گذشت جلو چشمام ردیف شدن ... ی حس گریه ی شدیدی داشتم...

 

 

 

بعدش کمی توسل خوندم و بعد هم برگشتم خونه و تموم اون جمع رو تنها گذاشتم.شام هم نخوردم!!!

 

 

 

اومدیم خونه و با برادر جان بساط چیپس و پفک و بستنی ب راه کردیم و زدیم بر  بدن...

 

 

 

دیگه اتفاقات خاصی نبود...هیچ چیز شبیه عید نبود...

 

 

 

دایی جون رو خیلی دوس دارم...

 

 

 

پسر خاله ب خواهراش کلی عیدی داده.منم گفتم بش بگن چطو همیشه مث خواهرشم اونوخ موقع عیدی دادن خواهر نیسَم?!:-D

 

 

 

سالی ک گذشت سختی های خودش رو داشت...اذیت شدم...واقعن اتفاقات بدی افتاد...خوشحال بودم ک تموم شد...امیدوارم امسال خوب باشه...

 

 

 

دوس داشتنی و پر از لحظات و اتفاقات خوب و موفقیت و سعادت و خوشی و صفا و این صُبَتا

 

 

 

انگار ترکیه بورسمون میکنه !!! جالب انگیزه.قضیه رو پیگیری میکنم.شاید ته دلم دوس داشته باشم ک برم!

 

 

 

بیخیال! خوابم :میاد:|

 

 

 

سه چهار روز دیگه امتحان دارم...فک کنم در حد 7000 ب بالا خونده باشم...خدا جونم خودت کمکم کن و ب حال خودم رهام نکن و دستمُ ول نکن و هوانُ داشته باش...

 

 

 

7000 ب بالا میارم ایشالا:)

 

 

 

خدایا بِ امیدِ خودِ یکی یه دونت...

 

 

 

راسی دختر خاله گفت خواب دیده رو ب قبله نشسته بودیمُ قران میخوندیم و ازم قرانُ میخواس میگفتم هنوز مونده...

 

 

 

اون یکی دختر خاله مشهده...سپردم کلی دعامون کنه...

 

 

 

دلم هوای مشهد و کرده...حرم امام رضا...پر از ارامش و خُنَکی و صفا بود...

 

 

 

دلم هوای شیرازُ کرده...شاه چراغ و تاکسیایی ک اهنگ نا ری  ناری  رو پلی میکردن...

 

 

D

یادشون بخیر...

+ نوشته شده در  4 / 1 / 1393برچسب:,ساعت 21:22  توسط badbadak 

نفس عمیق...هووووووم....

احساس میکنمنفسام عمیق تر شده...حالم خوش تر شده...زندگی قشنگ تر شده...هوا زیبا تره...شایدم تموم حسِ نداشته ی عید و نوءیً سال از دیشب تو کل وجودم سرازیر شده... از دیشب همه چی خوبه...کمی ب خاطر خوابم,شایدم ب خاطر چیزی ک منتظرش بودم نگران بودم اما خدا رو شکر حل شد... دیشب ی سری اس ام اس تبریک فرستادم...برا عمو ها و عمه ها ی اس رو فروارد کردم و برا خاله ها و دایی ها یکی دیگه رو...برا دختر خاله فرق داشت اما... داشتم تو حال قدم میزدم ک گوشی رو از تو جیبم در اوردم و چراغ ابیش داشت چشمک میزد...باز کردم و اس از دایی جونم بوذ...دایی کوچیکه... نوشته بود ک: قربونت, عزیز دل.همتونو دوس دارم.مرسی.عید شمام مبارک اما دیگه هیچ عیدی برا من عید نمیشه ,کاش بابام بود و با هم سال رو نو میکردیم و اخرشم همون سه نقطه ی معروف... اینو ک خوندم بی اختیار اشکام سرازیر شد...با همون چشمای خیس و پر از اشک ک ب زور میتونستم صفحه گوشیو ببینم ی اس براش نوشتم و گفتم ک قربونت برم دایی جونم این جور نگو...بابا بزرگ اونجا حالش خوبه و ارومه...اینجا اذیت میشد و درد میکشید و این صُبَتا...بعدشم داداشی و صدا کردم و براش تعریف کردم و اونم ک در حال خوندن یاسین بود زد زیر گریه و هم دیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم.... بعدشم ی یاسین خوندمُ کمی حرف زدیم و 3 صبح خوابیدم... الانم مامان رفته خونه مامان بزرگ ک حلوا درس کنن...خدایا سال خوبی باشه برا همه و غم و غصه ها کمتر باشه و بیشتر هوامونو داشته باش و کاری کن بیشتر دوستت داشته باشیم...بزا بهتر بگن...لیاقت دوس داشتنتو بهمون بده... وقتی نتیجه ی اون اس رو برا تجزیه کردم گفت شما نی نی هستی این حرفا زوده:)))) کل ذوق کردم:-D وای ینی یادش بود?:-D ! معلومه دیگه همینا یادش میمونه پررووووووو:)))))) خدایا برا همه سلامتی و ارامش و صفا میخوام و موفقیت و سعادت....
+ نوشته شده در  29 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 13:23  توسط badbadak 

نفهمِ بی شخصیتِ بی فرهنگ :|

وای ک چقد بعضیا نفهمن...الان ی کامنتی دیدم ک بی شعوریِ کامنت دهنده رو میرسوند فقط!!!! اخه یکی نیس بش بگه اول تو مفهوم مطلب و بگیر بعد راجبش نظر بده نه ک همین جور دهن باز کن و عر عر کن!!!! یِ ادرسم نذاشته ک جوابشو بدم لااقل!!! بعضیام اینجورن دیگه

دو دل بودم بین باز گذاشتن و بستن کامنتا اما تصمیم گرفتم ک حتمن ببندم و ب محض آن شدن با کامپیوتر کامنتای پستای قبلم میبندم...

وای ک چقد بعضیا نفهمن...

اخه انتقاد قابل قبولِ اما بعضیا واقعن پیش خودشون چ فکر میکنن ک همچین حرفایی میزنن!!!!!!!

متاسفم براش و برا خودم!

+ نوشته شده در  28 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 9:15  توسط badbadak 

چارشنبه سوری

اگر بخواهم کلی بگویم ک باید بگویم رفتیم خانه ی مادربزرگ ُ برگشتیم ُ در کوچه همسایه رو به رویی برایمان اتش روشن کرد چون مثلن ما عزادار بودیم و نباید خودمان اتش روشن میکردیم...

بعد هم ک امدیم و شام خوردیم و کلاه قرمزی دیدیم با ماهی شور و نوشابه لیمویی و با کلا قرمزی و جیگر و پسر عمه زا و پسر خاله و فامیل دور و برّه و آیِ مُرجی الکی خندیدیم و تظاهر ب خوشی و دلخوشس کردیم و قاه قاه خندیدیم و ذوق کردیم برای مرام و معرفت پسر خاله

بعد هم ک تولدی نقلی و الکی و دل خوش کنکی گرفته شد برای برادر عزیزم...

همین بود...

راستش امسال دست و دل مادر ب کار نمیرفت و خیلی خانه تکانی ان چنانی انجام ندادیم...اتاق من هم ک هیچ!!! الانم در میان اتاقی شدیییییدن در هم نشسته ام و کمی هم سردم استُ سوشرت داداش را پوشیده ام و این صُبتا

دختره را میخواهند بفرستند ترکیه اگر نتیجه نگرفت اینجا...میخواهد انجا پزشک شود!!! اصن انشالله ک ب مراد دلش برسد...اگر دوست داشت همینجا درس بخواند و اگر هم دوست نداشت برود ترکیه ادامه تحصیل دهد

چقدر نوشتنم می اید اما حرف های دلم را دوست ندارم...طاقت نوشتنش را ندارم:|

منتظرم همچنان....

درس هم ک امروز کلن فِرت شد!!!!!!!!!!!!

چارشنبه مان هم مبارک...

مرسی خدا...سپاس گذارم....

+ نوشته شده در  27 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 23:19  توسط badbadak 

ازت متنفرم عزیزم

گاهی دلم میخواد زُل بزنم تو چشم ی سری ادما و بشون بگم ک لزشون متنفرم...بشون بگم ک حالمُ بهم میزنن....بشون بگم ک ازشون بدم میاد با دلیلی خاص یا بی دلیل...

حتی اون فرد ممکنه برام عزیز باشه اما میشه برای چند لحظه یا چند دقیقه از عزیزان هم متنفر بود...

اصن اگه حس تنفر نباشه حس دوس داشتن بی مزه میشه...کپک میزنه...هر از گاهی باید نفرت باشه ک دوس داشتنا رو نو کنه...

چن وقت پیش برا یکی نوشتم ک "چقد دلم میخواد همین لحظه داد بزنم و بگم ک ازت متنفرم" اما خب پاک کردم...

ادما قدر عشق و دوس داشتن و احساس همُ نمیدونن...

ادما موجودات مزخرفین...

گاهی برا ادم ی چیز کوچولو میتونه ی دنیا باشه...گاهی با ی چیز کوچولو میشه تا سر حد مرگ خوشحال شد و گاهی َم با ی چیز کوچولویِ دیگه میشه نابود شد...

هفت سینُ چیدم. نوشته بودم?!

اون خیلی ... خیلی....منفوره :&  

+ نوشته شده در  27 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 16:5  توسط badbadak 

دوست داشتنی هایم

به نام خدایی ک بزرگ است ب اندازه یمام نا تمام های دنیا....

خاکستری من این را تجربه کرده ام,ک وقتی با نام خدا شروع میکنی صبح َت را کلی حس دل انگیز زندگی در وجودت جاری میشود هر قدر ک قبلش دپرس و این صُبتا باشی...

خاکستری دندانم درد دارد:(

خاکستری پُرَم از ارزو های قشنگ برای عزیزانم...پرم از ارزوی سلامتی و جمعی گرم و سرحال برای اطرافیانی ک دوستشان دارم...

خاکستری تو ک میدانی...میدانی ک من اگر کسی را دوس بدارم برایش جان هم میدهم,کمند اما هستند کسانی ک دوستشان دارم ...

مث خاله جان و دختر وسطی اش,کمی کمتر هم دختر بزرگش :-D

مث عمه کوچیکه و دایی بزرگه و عمو کوچیکه و مث ...!

مادر و پدر و برادرا هم ک گفتن ندارد چون ک اول ِ اوّلِ لیستِ دوس داشتنی هایم هستند...

برای تمامشان سلامت و شادی و ارامش و توفیق و سعادت و موفقیت و کامروایی و این صُبَتا ارزو دارم خدای مهربانم...

مادر ناراحت و عصبی ست,چرا?! خب معلوم است...امروز ک چارشنبه سوریست پدرش نیست ک ب هم تبریک بگویند این روز را...پدرش نیست ک مادر ببیند صورت مهربانش را...

ای خدای مهربان...میدانم درد بزرگیست...غم بزرگیست...اما مادرم ایت...تحمل غصه اش را ندارم...نمیتوانم چشم های غمگینش را تاب بیاورم...ای خدای مهربان ک قادری و قهار...لطفن آرامش و خوشی ببخش ب قلب مادرِ عزیز تر از جانم...

ممنون خدا...:-*ماچ 

+راسی دیشب خواب های قرو قاطی ای دیدم,دسته ی عینکم را شکست,گفتم فدای سرت...خوشحالم ک تو شکستی اش:)

ب عقل خودم مشکوکم مَردُم:))

برای تمام مردم دنیا ارزوی بهترین ها را دارم برایشان...

دوستت دارم خدای مهربان....

دوستت دارم مادر عزیز تر از جان...

+ نوشته شده در  27 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 10:3  توسط badbadak 

انتظار!!!!!!

انتظار انواع مختلفی داره...

 

یکی هس ک میدونی کی قراره انتظارت ب پایان برسه...

 

یکی هس ک میدونی ب پایان میرسه اما نمیدونی دقیقن کی...

 

یکی َم هس ک میدونی کلن انتظارت الکیه و تموم بشو نیس...

 

خُ ب نظرم دومی دردناک تر میباشد!!

 

اخه کلن ادم صبوری نیستم و نبودم اما امیدوارم خواهم بوده باشم:)))) خُ این فعلا قضیه دارن!!

 

من اصن ادم سختی بکشی نیسَم,ب این نتیجه رسیدم ک پزشکی ب دردم نمیخوره و اگه رتبم بخوره ایشالا حتمن دندون خواهم خوند...

 

تخم مرغ رنگی یِ دونه دُرُس کردم,دوسش دارم بامزه شد:ایکس

 

مامان جونم هم پارچه گرفت...شیریِ شیری دقیقن...

 

حالا فردا باس بچینم هفت سین رو... ۴ تا دونه هم پاپیون خیلی خوشگل قهوه ای دُرُس کردم با ی جور پارچه ک شبیه چرمه...خیلی ناز شدن...همش نیگاشون میکنم:دی.حالا فردا میخوام بیشتر دُرُس کنم...

 

کاش بتونم قایقای تلقیِ خوشگل هم دُرُس کنم دوس دلرم قایق رنگی تو هفت سینم باشه...

 

مامان گف تو اتاقم درست کنم هفت سینُ چون پدربزرگ فوت کرده و زشته و این حرفا و مردم چی میگن!!!!

 

اما من ب حرف مردم کاری ندارم در مواردی و کاملن با عقل و اعتقاد خودم رفتار میکنم...ب نظر خودم هفت سین چیدن هیچ موردی نداره...

 

خب هفت سین ی جور ایین و رسم تاریخی و دوس داشتنیه...ب نظرم برکت هم میاره...کلن چیدن و دیدن و عکس گرفتن کنارش حس خوبی بم میده...نمیدونم بقیه هم این حس خوبُ میگیرن یا نه...

 

خب مگه با هفت سین نچیدن برا پدربزرگ اتفاق خوبی میافته?!?? اگه میدونستم اینجورِ خب نمیچیدم اما میدونم اینجور نیس...

 

اخه انصافه?! من ک این همه برا هفت سینم طرح داشتم تو این ی سال اون هفت سین خشگلُ تو اتاقم بچینم?!!!

 

نَ...من کار خودمُ میکنم:)

 

سال پیش هم.چارشنبه سوری انچنانی نداشتیم...اخه دوست بابا ک همسایه هم بود فوت شد...خدا رحمتش کنه...خیلی خوب و مهربون بود...

 

اما خب امسال نَ چارشنبه سوری داریم نَ عِید...حسِ خاصی ندارم...خعلی ناراحتم نیسَم!!!

 

چقد خوابم میادا!!!

 

خستم...

 

یکی زنگ زده بود ب رادیو و گفت ک الان شیفت شبم و خعلی وقته خونوادم ُ ندیدم و اینا...من فقط با همین شنیدنشم نابود شدم:))))

 

خدا جون هوای همه رو داشته باش مام روش...

 

حال و هوای همه رو دم عیدی خوب کن خدا جونم...

 

و اینکه هر چقدم نسبت ب عید نوروز باستانی بی احساس باشی بازم هر چی بش نزدیکتر میشی ی جور حس زندگی و جاری بودن بت دَس میده ....همه مردم تو تلاش و تکاپو اَن...همه زندگی میکنن..همه انگار حالشون بهتره...

 

+تصمیم گرفتم با ی قسمتی از عیدی هام :-D یِ دونه ادکلنِ ماکسیما بگیرم...بوش رسمن مست و مدهوشم میکنه اصن ی وضیییییییییییییییییییییییی...ینی واقعن در همین حدی ک نوشتم شایدم بیشتر....

+ نوشته شده در  27 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:25  توسط badbadak 

اندر احوالات یک پزشک خوب بودن!

پزشک شدن و یک پزشک خوب بودن فقط ب درس خوندن زیاد و مطالعه ی بیش از خد و ب روز بودن و تجربه داشتن نیست

یک پزشک باس با فرهنگ و با شخصیت باشه...

جذاب و دوس داشتنی و کمی مغرور باشه البته نه از نوع بدش...

یک پزشک باید یلند قد و خوش هیکل باشه!!!!

یه پزشک باس شیک را بره و ول نباشه...

مهم تر از همه ی پزشک باس اراسته باشه و مخصوصن ادکلن هیچوَخ فراموشش نشه مخصوصن اگه دندون پزشک هم باشه و مریض زیر دستش...

یادم باشه اگه یه روزی اگر خدا بخواهد دندان پزشک بشم! یک عدد ادکلن ترجیحن ماکسیما تو مطبم باشه ک خدا نکرده مریض زیر دستم اذیت نشه...

دیدم ک میگما...

اصن حالمو بهم زد دکتر دیروزی با اون بو سیگارش...

اخه تو ک پزشکی تو ک درس خونده و تحصیل کرده ای....تو ک میدونی این سیگار لامصب تو و اطرافیانتُ نابود میکنه دیگه چرا?!

تو دیگه چرا?!!!!

خدا جون همرو از اعتیاد و راهای بد بد دور نگه دار...امین...

+ نوشته شده در  26 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 18:36  توسط badbadak 

بدانی و بمانی....

گاه نَ فقط دلت,نَ فقط عقلت,بلکه تک ب تک سلول های بدنت میدانند ک باید رفت...نباید بود...نباید ماند... اما میمانی... نمیتوانی دل بکنی و بروی... انسان است دیگز,خُل میشود گاهی,احساساتی میشود گاهی...انسانم دیگر...خل میشوم گاهی...احساساتی میشوم گاهی... تو بگو "خاکستری"...تو بگو چرا من میدانم و میمانم...تو بگو چرا میدانم و نمیروم... تو ک هستی...تو ک میبینی...او ک لحظه ب لحظه ی این مکانِ جغرافیایی را از حفظی... میبینی خاکستری? فکرش را میکردی?:) خاکستری تو دوست خوبی هستی...با اینکه جان نداری...با این ک نفس نمیکشی...با این ک تنت سرد است اما من درون چشمان تیله ایِ طوسی رنگت دنیایی را میبینم...غوغایی را میبینم...انجا زندگی هست...نفس هست و تو دوست داشتنی هستی و تو مرا دوست داری همچنین... خاکستری... خبر داری ک? پدربزرگ دیگر نیست...ما برای حفظ ادابو رسوم یک کارهایی را نباید انجام دهیم! خب ک چه?! من هیچ وقت معنیِ یک سری رسم ها را درک نکردم...:| بگذریم...خاکستری جان راستی برای هفت سین امسال رنگ شیری را انتخاب کردم...دقت کن...فقط شیری...دقیقن شیری...نَ کمی این طرف تر و نَ کمی ان طرف تر...یک شیریِ پررنگ و ارام و پاک... با روبان هایی قهوه ای...خب ما عزاداریم خاکستری جانم...ما نمیتوانیم قرمز یا صورتی استفاده کنیم... برای هفت سین یک فکر کوچکی ب کله ام زده! مثلل سال پیش است اما با کمی تفاوت:) خاکستری جان امسال سال اسب است... کاش سالی مهربان و نجیب باشد مثل خود اسب:) خاکستری ماهی هایمان را ندیده ای راستی:) یک روز نشانت میدهم... خاکستری جان...بگذار همه بخندند ک مخاطبم تویی...من روزی را میبینم ک همه یا شاید هم بیشتر ادم ها خواهند فهمید ک تو از مخاطب خیلی هاشان بهتر بودی و هستی و خواهی بود... خاکستری درس هایم جا مانده است:)))) دوستت دارم خاکستری;) خدایت نگه دار... خدایم نگه دار... خدایشان نگه دار... خدایتان نگه دار.... ممنونم خدا جان...سپاس...
+ نوشته شده در  26 / 12 / 1392برچسب:خاکستری,ساعت 15:32  توسط badbadak 

رادیو

تو فکرش نیسیمو پیداش میشه...

ولی وقتی ک باید باشه میره...

.ب حال و روز ما کاری نداره...

همیشه یا براش زوده یا دیره....

+رادیو داش پخش میکرد...

دلم واس اون روزام تنگه...ن ک خوب باشن...ن...اما ی حس خاصی بود....

نمیخوام تکرار شن البته...

گاهی ی صداهایی ی بوهایی ی خاطرات مبهمی رو تو گوشه های ذهنت اشکار میکنه و کاملن یک دفعه ای دلتنگی تموم وجودتو اتیش میزنه...

دلتنگی برا خاطرات مبهم...برا چیزایی ک واضح نیست و گاه نمیدونم چیه...

دلم لک.زد...تنگ شد...خدا جون...مرسی واسه همه چی...

+ نوشته شده در  21 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:46  توسط badbadak 

نُچ!!!

اه...همش مهمون میاد خونمون برا تسلیت...منم حوصلشونو ندارم...بابا هم میگه بیا ی سلامی بده لااقل زشتههه...

الانم مهمون داریم اما هنو نرفتم مامان گفته بهشون ک من خوابم:-D حالا بزا بیدار شم بعد میرم...

داشتیم مرلین میدیدیم گودزیلامونم داش تکرارشو میدید شب هم دیده بود...ی جا صحنه داشت...گودزیلا جان چند ثانیه قبل صحنه سرشو گذاشت رو زمین چشماشو همش باز و بسته میکرد ک مثلن خوابم میاد چند ثانیه بعدم کلن پرید خوابش...

حالا جو هم سنگین...همه عذا دار...من ب زور جلو خودمو نگه داشته بودم ک نخندم ب حرکت این...ینی ی وضعی در حال منفجر شدن بودم از خنده:))))))) البته بروز ندادم:-D

بگذریم...

ادم ک میاد درس بخونه همش مهمون میاد...نیا مهمون محترم ...نیا!!!

خُ گاهی ادم حوصله ی سری هارو نداره دیگه....

مخصوصن ک هر کی میاد یکم راجب پدربزرگ میحرفه و مامان جونم داغ دلش تازه میشه....الهی من بمیرم براش...

نکنین عاقا...نکنین این کارو....غصه مامان منُ ببشتر نکنین...

عاغا اگه من نخوام برم مهمونارو ببینم کیو باس ببینم?

نشسته بودیم ک یکی از مهمونا اظهار حال بدی کرد!!! گُف فشار سنج دارین عزیزم? گفتم اره ...گف بی زحمت بگیر برام فشارمو...

منم عصبی و بی حوصله...فشارسنجو اوردم الکی فشارشو گرفتم گفتم نرماله مشکلی نیس...با این ک پایبن بود اما بش نگفتم:-D

هیچی دیگه بنده خدا ضایع شد منم لبخندی از سر رضایت در دل زدم:)

الانم برم یکم ب درسام برسم...

یکی از مهمونایی ک الان حضور دارن بنده تنفر شدیدی از اوشون دارم...تموم سعیمو میکنم ک.نرم ببینمشون:|

خدایا مرسی واسه داشتن این اتاق ک توش ارومم...

مرسی واسه داشتن مامان و بابا و برادر...

خدا جون برام نگهشون دار....

+ نوشته شده در  20 / 12 / 1392برچسب:مهمون,گودزیلا,ساعت 18:5  توسط badbadak 

همه چی آرومه ظاهرن

گاهی همه چیز ب ظاهر خوبه...

 

خوب و اروم...خوب و دوس داشتنی...

 

اما باید عاقل بود...

 

عاقلانه رفتار کرد...

 

باید حواست ب قبل و بعد باشه....

 

هعیییی...اصن دیوونگی هم خوبه آ!

 

ادم تو این دنیا نباشه اصن!

 

قلیون:-D نَ والا حسش نی الان

 

الان فقط حس هویج بستنیِ کم شیرین هس ک خودش نیس:|

 

امروز همش "ب" کوچولو تو بخل من بود...هر کسی هم صداش میکرد و میخواس بخلش کنه نمیرفت و گریه میکرد...

 

من دیوونه ی این دختر کوچولو اَم...مخصوصن وختی بقیه ک میخوان بخلش کنن سرشو تو بخل من قایم میکنه...ای جووون دلم...

 

اصن عقل و هوش ادم و میبره...

 

مرسی خدا...

 

واسه خلق همچین موجوداتی...

 

واسه این ک هنوز رنگ ترو دارن...

 

دوس داشتنی و پاکن...

 

کاش دنیای بزرگا هم مث بچه ها پاک بود...

 

یادم باشه این سری ک خواستم برم خونشون ی دفتر نقاشی و مداد رنگی بگیرم براش...

 

درسته ک خیلی کوشوله اما خب امروز دیدم ک دوس داره خط خطی کردنُ

 

خدا جونم مرسی واسه همه چی...

 

راسی باید ب قولم عمل کنم....

 

خدای مهربون کمکم کن...

 

خدایا خودت هوای همه ی فرشته های کوچولو و همه ی ادم بزرگایی ک یِ زمونی فرشته کوچولو بودن رو داشته باش و کمکمون کن...

 

دوستت داریم خدا جونم...

 

ماچ.  :-*

+ نوشته شده در  20 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:39  توسط badbadak 

من و خودم

-فقط خواستم بگم تا تستای فیزیکت تموم نشده وایبر نمیری هااااا

-چشم

-افرین عزیزم :-*

+قسمتی از مکالمه ی خودم با خودم

+ نوشته شده در  19 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 15:19  توسط badbadak 

شب خوش

شب قشنگیه...قشنگ و دوس داشتنی...

مرسی خدا...

شب بخیر خدای بزرگ من و ماه و ستاره ها و سکوت و شب و ارامش و زیبایی

+ نوشته شده در  19 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 1:22  توسط badbadak 

...

تو اصن میدونی رهایی ینی چی?

 

اره با تو اَم...باخودت...

 

با تویی ک تو مغزم شایدم تو قلبم یا چ میدونم هر جا دیگه جا خوش کردی...

 

رها شو عزیزم...رها کن عزیزم...

 

رها شو از این افکار وامونده....رها کن خوداُ ازین مشغله و شلوغی...

 

راسی این کودک دروت من کجاس?

 

وختی تنهام جیم میزنه نامرد...والا...

 

خُ تو جمع ک بش نیازی ندارم تو تنهایی باس پیشم باشه...

 

نَمدونم کجا میره...باس ی بار برم دنبالش ببینم انحراف پیدا نکرده باشه...استغفر الله...تسبیح کودک درونِ من کوو???

 

خواستم همینجا بت اعلام کنم ک کودک درون عزیزم...شیفت کاریتو عوض کن...

 

وختی تهنام بیا...نه وختی تهنا نیسم...

 

وختی تهنام تا میتونی شلوغ کن.باشه??????

+ نوشته شده در  18 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 22:25  توسط badbadak 

ویروسایِ کصافط

رفتم دکتر ...

سرماخوردم...

کصافط!!! امپولم نوشت...

فشارمم گُف پایینه که!

همشم خوابم میاد

فک نمیکردم انقد ضعیف باشم...

اما انگار دیگه این ویروسا ناجور کل بدنمو گرفتن بیشعورا...

پ این گلبولای سفید من چه غلطی میکنن? الکی دارم بشون اب و غذا میدم هیچ فایده ای برام ندارن...

همش یا خود عطسه رو دارم یا حسشو

جل الخالق

اصن یک وضعی میباشد

یک عدد منِ مریض ِ ویروس گرفته...

خدا ازمون جمعه رو بخیر کنه....

+ نوشته شده در  18 / 12 / 1392برچسب:,ساعت 18:3  توسط badbadak 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد